پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ردپای بغضی که تو گلو مون ترکید و هیچ کس نفهمید رو، فقط آب تونست پاک کنه فاطمه مهری...
مرا بغضی ست این شب ها به شدت، کجایی خانه ات آباد، فریاد!؟پرم از جیغ های مانده در بغض، سکوتم را بزن فریاد، فریادمن از یاد تمام دوستانم، فراموشم، فراموشم، فراموشتمام دلخوشی من تو هستی، مبر هرگز مرا از یاد، فریادشبیه داستان های قدیمی، شبیه قصه های غیر ممکنسکوت مضحکم را می رسانی!؟ به دست او، به دست باد، فریاد!؟بزن با تیشه ات بر ریشه ی من، شنیدم تازگی ها مال من نیستبیا بیرون، بیا این بار با من، بکن آن را که با فرهاد، فریادنگفتم...