پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
موش میخ کوب همراه علف تازهدر چاه تاریکردپای کبوتر...
ردپای بغضی که تو گلو مون ترکید و هیچ کس نفهمید رو، فقط آب تونست پاک کنه فاطمه مهری...
تو گوشه دِنج هر کلامیکه عطر و بوی عشق میدهی تو همان شعر باران خورده ،با نَم ذرات اَشک را می مانیکه در کلام جاری شدیچه زیباست صدایت زدن، وجانم گُفتنتتو لَمس دِل اَنگیزی برای لَم دادن ،شانه های یک عصر پاییزی اَز پَس کوچه های اِحساس می آییجایی که آغوش جنس آرامش می بافدبَهانه کن ،هوای خوب بارانی راشاید ساعت ها حَرفمان بگیرد شاید این بار راز آشفتگی موها و دَرخشندگی چشمانت را، بدانم شاید هم ریتم تند قلبهایمان سخن بگویدد...
درپس خاطره ها باران بوسه میزند ردپای قدم های تورا...!...
راه که می روی عقب می مانم … نه برای اینکه نخواهم با تو هم قدم باشم … می خواهم پا جای پاهایت بگذارم … می خواهم رد پایت را هیچ خیابانی در آغوش نکشَد …!!! تو تماما” برای منی...
درست همان روزی که بار و بندیل احساست را بستی و کفش های رفتن را به پا کردی!بدون این که ذره ای به حال ناخوش من بیندیشیبه منی که لحظات کنار تو بودن را نفس می کشیدم !شاید از همان اول می دانستم!می دانستم!که این همه دوست داشتن توروزی من را از پای در می آورد!می دانستم!روزی من، خواهم ماندبا حجم عظیمی از غم دوست داشتنت که در این قلب سنگینی خواهد کرد...تو با رفتنت!این عشق را راکد کردی،بال های آن را چیدی؛رفتی!و فکر نکردی که غم ...
من گذشته را خوب بِ یاد دارم،آن خیابان قدیمیدر کنار عشق کهنه،با باران پاییزیش...برگهای زرد و نارنجی به کنار جدولحتی خوب بِ یاد دارمآن چشمان جنون انگیز را،خنده های بی محاباو بی دلیلی که دلیل شادیه ما بود؛من بِ یادم دارمدستان گره خورد به دستانم را،حتی صدای قطره های باران به روی چترکه گویی قصد مارا کرده بودولی او پناهمان بود،برای ما آن خیابان ۲۰ متری۲۰ دقیقه طول میکشید،تو بِ یاد داری اینهمه خاطره را!؟پاییز آمده است...
با رفتنت گویی تمام شهر تنها یک خیابان شده است!که مدت ها مارا به کنار هم در آغوش میکشید،این روزها فقط ردپای من است و من...کاش بارانی ببارد بلکه بشورد ردپاراکه کسی مرا بی تو نفهمد.....
بوسیدمت با اینکه دیدم در هوایتپاسخ نداد این بوسه ها را گونه هایترفتی و من در تشنگی ترجیح دادملیوان آخر را بریزم پشتِ پایترفتی و من با چشم هایم پهن کردمفرشی به زیر قامتِ نا منتهایتگفتم نرو با خواهش و با گریه زاریوقتی که از چشم تو افتادم به پایتتو رَد شدی از روی قلبم ناشیانهحالا من و این ردپای تا به تایتحالا من و این چشم های پینه بستهچیزی نمانده تا بمیرم من برایت...
برف می بارد ، به آخر خیابان رسیده امپشت سرم را نگاه می کنم و رد پای تنهایی ام را می ببینمکه از دور دست ها شروع شده است...