سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
نسترن بیگانه شد با دردِ منمن خطاهایش ندیده رد شدمعاقبت چیزی که از این عشق مانداین منم که کاملا مرتد شدمشیمارحمانی...
کسی که تمام عمرش را خواب باشد دیگر چه فرقی می کند آفتاب کجای آسمان باشد یا فردا چند شنبه است...وچه جادویست که،آدم یکی را داشته باشد گوشه ی روشن خیالشخواب از چشمهایش ببردیکی که وقتی راه میرود انگار یک ابر توی آسمان حرکت میکندیکی که کفشهایش صدای رفتن ندهدیکی که ادم را بکِشد با خودش ببرد تا مجنون شدنلیلا شدنیکی که مومن اش بشویو چشمهایش تنها یکی از هزاران معجزه اش باشند و لبخندش یکی دیگرو آنوقت تو هرگز از ایمانت برنمیگردیومرتد...
کسی که تمام عمرش را خواب باشد دیگر چه فرقی می کند آفتاب کجای آسمان باشد یا فردا چند شنبه است...وچه جادویست که،آدم یکی را داشته باشد گوشه ی روشن خیالشخواب از چشمهایش ببردیکی که وقتی راه میرود انگار یک ابر توی آسمان حرکت میکندیکی که کفشهایش صدای رفتن ندهدیکی که ادم را بکِشد با خودش ببرد تا مجنون شدنلیلا شدنیکی که مومن اش بشویو چشمهایش تنها یکی از هزاران معجزه اش باشندو تو هرگز از ایمانت برنمیگردیومرتد نمیشوی....