متن دوبیتی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دوبیتی
چه خوش رسید شعرِ تو
به چشمه های جان من
که واژه واژه اش پُر از
نسیم آشنای توست...
مرا پرسید که چون شد گشته ای اینسان
که هربار باز محزونی چه مهتابت چه ات باران
بگفتم قصه کوتاه است ولی بی درس و غم بسیار
ببُرد این دل، چو طراری وخود دل داد طراران
گر چه طبع سرد دارد ،باز خون انگبین
ازدرونت داغ میسازد دلت خون رَزین
این نقیض اش گیر و دریاب حاصل اش
تا نه خون خویش ریزی و نه خون سایرین
صد امیدم رفت ازبالا وپاینم فکند
بعد از این با کوس رسوایم بخند
او به من گوید بران زورق به آب
درقفایم موج راامرست خیزابم بلند
در شیری راهات به سَر آمدهام
سِر نی ز سَر و بی سَر و سِر آمدهام
گنبد همه ابروی نگارین وش توست
من قوس کمانم که تر آمدهام
دل را به کمند رنج دمساز مدار
با ناله چراغ صبر را باز مدار
در سینه مکن شکایت از ناسازی
گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی
غربت خاک زمین کم بود از دوزخ مگر؟
هیچکس اینجا نباشد غیر ما دلسوز ما
ما دو روزی را فقط مهمان این دنیا شدیم
دست بردار ای غم از تنهایی هرروز ما!
چشمهایم به ستارههای خاموش دوخته،
و قلبم در حسرت یک شعلهی دور میسوزد،
صدای سکوت، غمگینترین سرود جهان است،
که در دل شبهای تار، جاودانه میپیچد
یک نفر پرسید پسر تنها نمیترسی، من تاریکیم
ناگهان بیفکر گفتم نازنین تمرین مردن میکنم
خالی از جنبش ،امید ته نشین قلب من هم پرکشید
بیگمان در انتهای خود،تقلای ز بودن میکنم
بودن امروز تو فردا غمی بر جان کند .
راوی تنهای این سوگت مرا نالان کند
چون شراب کال مستی میدهی اما چه سود
باز فردا این خمارت عیش را تاوان کند
هوس هرچند مقبوح است ولی یک حسن هم دارد
که باطن میکند پیدابه آنکس که ریا دارد
هوس با عشق مخلوط است یکی بایک یکی باجمع
ببخش تو آن زلیخا را که تنها یوسفی دارد
باز میخواهم ببینم فلوت کمرت
باز میخواهم بسازی نغمه ای تازه ترت
ضرب گیرم با تنت انگشت را رد خرام
شست را ثقلش کنم پرگار بهانه,دایره لمس تنت
انچه هست و نیاید به وجودش من چه
عاقبت کومه ز سر دود پریدش من چه
من همین بار کلاه ام که بچسبم بردم
صد هزار کشته ره سوگ سیاوش من چه
انقلابی که قرار است نیفزاید فهم
بدر ماهیست که تزویر همی دارد وهم
زندگی را نه ریا و نه تملق برساند بر کام
نان خورشتی که کند سیر نمیخواهد سهم
غیرت زلف مشعشع هست ولی در پای او
مکنت گنج مظفر هست ولی در جای او
مسلخ من سلخی بالا نشین ابرو چو مه
مقتل من نغمه های دلگش آوای او
زلف پرتابش، دلم بیتاب کرد
از شکن تا هر شکنجاش خواب کرد
باکمان ابروی او خم شد کمان سینه ام
اینچنین مارا گرفتار وخودش نایاب کرد
سر آن ندارد این بخت که دمی به فهم گردد
مگر از نسیم پرسم ز چه روی پر شدم درد
نه مسیر راه دارم نه توان ایستادن
مگرم ره جنون شد که به کنج گشته ام ترد
سایه باد صبارا گرفتند به حبس
بلبل نغمه گرش را که گرفتند ز نَفٰس
طرفه سرو چمان را که گرفتند قرار
ما مانده ترینیم به خونخواهی درس
جانا خمار چشم تو رندانه غوغا میکند
آتشفشان سینه را یکباره برپا میکند
در پیچ و تاب زلف تو میپیچد این کِلکِ خیال
با آن خم ابروی تو آهسته نجوا میکند
ز گرما و گرم آغوشت شدم ابری و بارانی
فراموشم شده هر شب تلاطمهای طوفانی
چه آرامم از آن روزی که بوسیدم لبانت را
ولی بیوقفه میخواهم نوازشهای طولانی
عاقبت در حسرت آغوش تو جان میدهم
در کنارت بوی شبنم بوی باران میدهم
پیچک تنهاییم پیچیده در گلدان دل
جرم سنگینم چه بود این گونه تاوان میدهم
آن چه می بینم تماما عشق نیست
شرحه هایی از نیاز و خواهش است
اما؛
در سَرَم سودایِ بی تو بودن و
در دلم دیوانه ای سوداکُش است