متن دوبیتی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دوبیتی
در لحظه به لحظه های زندگی ام جاری گشته ای
تمام غم های دل به یک لبخند زِ هم گُسسته ای
کاش می شد به اسم کم گاه تو را صدا کنم
کاش بدانی که تا کجای فکر و جان و خیالم رفته ای
لحظاتی که با غم و سوز تو به سَر شود
بِه از آن که با خنده ی دِگران به سَر شود
تو تمام هَم و غم و دنیای من هستی بُگذار
جان به تن مانده هم در ره عشقت به دَر شود
می گذرم از تو و عشق و خاطرات باز پاییز می شود
باز اختیار بغض و اشک و آه از دست دلم می رود
چگونه رخنه کرده ای به دل که نیستی و هنوز
تب عشق تو دیوانه وار میان سینه ام می تپد
من به زیباییت بارها غبطه خواهم خورد
به عطر گیسویت شب بو را خواب خواهد بُرد
هر کجا باشم با تو عاشقی ها خواهم کرد
مصرع به مصرع برایت در این عشق خواهم مُرد
گویند استادم و من شاگردی بیش نیستم
دقیقا بدونِ او من هیچ نیستم
کاش بیاید و برهاندم از برهوت عشق
کاش بیاید و بگویم با او کیستم
چشمان من اسرار و نگاهت پی انکار
بین منو تو فرسنگ فرسنگ دیوار
دل دل نکنم مطلب دل ندارد انکار
اشعار تو خواندم و شدم عاشق بیمار
گر چه ات حسن زیاد است ولی پیش نظر
از وفا دور ترینی تو به دل قرص قمر
اولین کار بری دل که قراری ببری
چون که بردی دگر ناز بری تاب کمر
سوفلور زندگیم گنگرسید بر صحنه.
حافظه پاک گریخت از بغل در لحظه
ساکت و صامت و گیج میلرزم
تلخی یگ رل صامت، گاه وجینگر میشه
از کوزه چشم تو ،خوش غمزه ساقی وش
از سکر تر دیده، صد مستی لولی وش
اخر به شکار آیی، ای آهوی مشکین ناف
صد ناقه به گل دارم ،ای وحشی منجی وش
چه خوش رسید شعرِ تو
به چشمه های جان من
که واژه واژه اش پُر از
نسیم آشنای توست...
مرا پرسید که چون شد گشته ای اینسان
که هربار باز محزونی چه مهتابت چه ات باران
بگفتم قصه کوتاه است ولی بی درس و غم بسیار
ببُرد این دل، چو طراری وخود دل داد طراران
گر چه طبع سرد دارد ،باز خون انگبین
ازدرونت داغ میسازد دلت خون رَزین
این نقیض اش گیر و دریاب حاصل اش
تا نه خون خویش ریزی و نه خون سایرین
صد امیدم رفت ازبالا وپاینم فکند
بعد از این با کوس رسوایم بخند
او به من گوید بران زورق به آب
درقفایم موج راامرست خیزابم بلند
در شیری راهات به سَر آمدهام
سِر نی ز سَر و بی سَر و سِر آمدهام
گنبد همه ابروی نگارین وش توست
من قوس کمانم که تر آمدهام
دل را به کمند رنج دمساز مدار
با ناله چراغ صبر را باز مدار
در سینه مکن شکایت از ناسازی
گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی
غربت خاک زمین کم بود از دوزخ مگر؟
هیچکس اینجا نباشد غیر ما دلسوز ما
ما دو روزی را فقط مهمان این دنیا شدیم
دست بردار ای غم از تنهایی هرروز ما!
چشمهایم به ستارههای خاموش دوخته،
و قلبم در حسرت یک شعلهی دور میسوزد،
صدای سکوت، غمگینترین سرود جهان است،
که در دل شبهای تار، جاودانه میپیچد
یک نفر پرسید پسر تنها نمیترسی، من تاریکیم
ناگهان بیفکر گفتم نازنین تمرین مردن میکنم
خالی از جنبش ،امید ته نشین قلب من هم پرکشید
بیگمان در انتهای خود،تقلای ز بودن میکنم
بودن امروز تو فردا غمی بر جان کند .
راوی تنهای این سوگت مرا نالان کند
چون شراب کال مستی میدهی اما چه سود
باز فردا این خمارت عیش را تاوان کند
هوس هرچند مقبوح است ولی یک حسن هم دارد
که باطن میکند پیدابه آنکس که ریا دارد
هوس با عشق مخلوط است یکی بایک یکی باجمع
ببخش تو آن زلیخا را که تنها یوسفی دارد
باز میخواهم ببینم فلوت کمرت
باز میخواهم بسازی نغمه ای تازه ترت
ضرب گیرم با تنت انگشت را رد خرام
شست را ثقلش کنم پرگار بهانه,دایره لمس تنت
انچه هست و نیاید به وجودش من چه
عاقبت کومه ز سر دود پریدش من چه
من همین بار کلاه ام که بچسبم بردم
صد هزار کشته ره سوگ سیاوش من چه