سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ابتدای صبح هایم را آفتاب باشدر چشم های نیمه بازم برقص و بیدارم کنتو همان اتفاق نارسی هستی که به نفس هایت دچار باید بودتو همان روشنی دل و قلبی...معجزه زندگیم باش برای اینکه ایمانم کامل شود تا من مومن ضریح عشق تو شومای دلبر ثانیه ها.... امیرپاشا فدائی...
قصدِ رفتن داشتی، گفتم در آغوشم بکشقبلِ مردن می خرد مؤمن کفن را زودتر......
کسی که تمام عمرش را خواب باشد دیگر چه فرقی می کند آفتاب کجای آسمان باشد یا فردا چند شنبه است...وچه جادویست که،آدم یکی را داشته باشد گوشه ی روشن خیالشخواب از چشمهایش ببردیکی که وقتی راه میرود انگار یک ابر توی آسمان حرکت میکندیکی که کفشهایش صدای رفتن ندهدیکی که ادم را بکِشد با خودش ببرد تا مجنون شدنلیلا شدنیکی که مومن اش بشویو چشمهایش تنها یکی از هزاران معجزه اش باشند و لبخندش یکی دیگرو آنوقت تو هرگز از ایمانت برنمیگردیومرتد...
در رسالات مراجع خوانده ام احکام راحکم چشمانی که مومن را به کفر انداخت کو؟...
به بیرحمیّ یار دلستان خویش میسازم... استرابادی...
روسری را پیش من بالا و پایین کم ببرآنقَدَر ها هم که می گویند مومن نیستم...
می شود پیشانی ات بوسید و از لب ها گذشت ؟؟مومن از قم بگذرد تا جمکران هم می رود ......