مرغ جانم آتشی خورده به جان و جگر من که نگو ترسم از دوزخ عقبی شده کم در نظرم بس که بی تابم از این بی کسی و دلواپسی روز و شب میکده ام ، در تب و تاب سفرم کنج میخانه دگر غصه ندارد دل من ساقی و باقی...