متن تنهایی شب
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات تنهایی شب
لابه لای خاطرات هر شبم.
گم کردم سیه چشم تو را.
دارد احساسم، سپاس از «تو»؛ که گشتی یارِ من؛
گشتهای یارِ دلِ تنهای شببیدارِ من!
همه چیز را به یک رج از گیسوی سیاه شبت از دست میدهم.
نورها در این تاریکی رنگ میبازند؛
و من دل... .
کجایی آرزوی هر شب من،
در کنج خیال چه کسی باز نشستی.
بعضی سخن، چو نقشِ به دل، جاودانه شد
چندین بَراره شنیدنِ آن، عاشقانه شد
بگذشت لحظهای، که هنوزش نفس زند
در خاطرم چو آینه، آن صحنه خانه شد
یکبار گفت و رفت، ولی حرف او هنوز
در گوش جان، چو زمزمهای محرمانه شد
دیدم هزار بار، در آیینهی خیال
لحظه...
ساعتِ صفر است و من،
بیدارم و،
شاهدِ بیداریام،
مهتاب شد!
هی نفس کم میکنم در این شب بیانتها
هی خودم را میکشم در خاطراتت بیصدا
در خیالم با تو بودن باز باور میشود
ماه هم پیشت حسودی کرده کمتر میشود
بعد من آیا کسی در کوچههایت پرسه زد ؟
مثل من دیوانه وار اسمت به لبها غنچه زد ؟
من...
باید تصمیم میگرفتم
اما هیچ کدام از منها
پاسخ ندادند
بیخوابی فقط سوال میسازد
یک لحظه فقط یک لحظه
در سکوت بیسایه
شاید… شاید فقط باید تماشا میکردم
و در دل شب
نگاهم به عکسها خیره شد
چطور ممکن است
کسی در دل خواب
هنوز از آن سوی در
سراغت...
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم
هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب...
بی رخ ماه روی تو.
شب به چکار آیدم.
پلنگِ خوش خیالِ شب !
ماهت را بردهاند
تو در این تاریکی
به کدام قابِ محال،
روشندلی ؟
قرار است
سال نو بیاید
شبی بیشتر را
تحویلِ شب دهد
و کم سوتر کند
چشمِ اتاقم را...
شاید بد نباشد
آن چیز
آن چیزِ در آینه
که از هر سو، شکلِ تنهاییست
با دقت بیشتری
نبیند!
همچون رقص قاصدک همواره در لبخند باد
یا بلور سایه ای با بغض خفته بیم و داد
کرده پژمان صاعقه در جسم گلبرگی کنون
نقطه آغاز شرح یک تگرگی دل زخون
کاروانی شب رو ای دل زیر نور ماهتاب
چهره ای آراسته اندر پس و زیر نقاب
بید لرزان دستخوش...
دیشب به روی دفترِ دریا گریستم
اشکم به ته رسید، دلم را گریستم
مانند کوزه ای که شده گونه هاش تر
بر شانه های دخترِ دنیا گریستم
وقتی که زد به سینه ی من ماه دستِ رد
با چشم های غرق تمنّا گریستم
دیدم تمام شهر به من پشت کرده...
تا صبح، قطره قطره به روی مزار خود
بی تو شبیه شمع، سراپا گریستم.
وقتی که زد به سینه ی من ماه دستِ رد
با چشم های غرق تمنّا گریستم
تو میدانی
که هنوز در همین نزدیکی ها
پشت پنجره ی قدیمیِ ستاره ها
سکوتِ تو را
با قلمِ نیلیِ باد
روی عکسِ شب مینویسم...
شاید فردا
در غبار این خیابانها
که ماه گُم شد
و پالتوی تنهایی اش را
گردنِ فصلها انداخت،
آوازِ قاصدکی را بشنوم
که از هزارویکمین...
گاهی نمیشود که نمیشود
زندگی در پیچ و خم خود، گم میشود
آسمان تاریک است و باران میبارد
دل ما به یادِ تو، غمگین میشود
شوقی در دلِ پنهان دارم هنوز
اما گاهی عشق، دور میشود
خطی از یاد تو را مینویسم
در دل شب، غم به خواب میشود
یار...
هر شب در اتاقم خاطراتت را دار میزنم..
مرغ جانم
آتشی خورده به جان و جگر من که نگو
ترسم از دوزخ عقبی شده کم در نظرم
بس که بی تابم از این بی کسی و دلواپسی
روز و شب میکده ام ، در تب و تاب سفرم
کنج میخانه دگر غصه ندارد دل من
ساقی و باقی...
بیدارم
چون
امشب
زورِ
غم
بیشتره (: