متن تنهایی شب
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات تنهایی شب
چشمهایم به ستارههای خاموش دوخته،
و قلبم در حسرت یک شعلهی دور میسوزد،
صدای سکوت، غمگینترین سرود جهان است،
که در دل شبهای تار، جاودانه میپیچد
هجوم می آورد دلتنگیها درشب
میمکد عصاره وجودم را
می رباید خواب را ازچشمانم
تورا می بینم
و کارگردان سناریوی با تو بودن میشوم
مثل هر شب. شب من بی تو چقدر بارانیست.
"دو سرگشته"
در گسترهی بیکران شب، من و جادهی تنهایی همسفر شدهایم، گویی که زمین تنها برای ما میچرخد و ستارگان برایمان چشمک میزنند. این راه بیانتها که پیچوخمهایش را با سایهی غبارآلود خاطراتم در آغوش گرفته، مرا در سکوتی وهمآلود فرو میبرد؛ سکوتی که تنها پژواک گامهایم را در...
شبی ماندهام بیصدا، بینفس
دلم خسته از رفتنت، بیقفس
نه دستی، نه آغوش، نه شانهای
فقط یاد تو مانده در هر نفس
در غربت هر غروب
در انتظار رسیدن شب می مانم
تا شوق فردا
در گلویم بغض شود !
بدان امید
که در سپیده ای روشن
همچون نفس هایم
برایم تکرار شوی
شب را به دندان می گیرم...
اما
از خیالت می ترسم...
با خیالت
سَر می کنم
لحظه های تنهایی هر شبم را
و می نویسم
غزل عشق را
بر تار و پودِ وجودم
تا آن زمان که بیایی
و بخوانی واژه واژه ی آن را
لابه لای خاطرات هر شبم.
گم کردم سیه چشم تو را.
دارد احساسم، سپاس از «تو»؛ که گشتی یارِ من؛
گشتهای یارِ دلِ تنهای شببیدارِ من!
همه چیز را به یک رج از گیسوی سیاه شبت از دست میدهم.
نورها در این تاریکی رنگ میبازند؛
و من دل... .
کجایی آرزوی هر شب من،
در کنج خیال چه کسی باز نشستی.
بعضی سخن، چو نقشِ به دل، جاودانه شد
چندین بَراره شنیدنِ آن، عاشقانه شد
بگذشت لحظهای، که هنوزش نفس زند
در خاطرم چو آینه، آن صحنه خانه شد
یکبار گفت و رفت، ولی حرف او هنوز
در گوش جان، چو زمزمهای محرمانه شد
دیدم هزار بار، در آیینهی خیال
لحظه...
ساعتِ صفر است و من،
بیدارم و،
شاهدِ بیداریام،
مهتاب شد!
هی نفس کم میکنم در این شب بیانتها
هی خودم را میکشم در خاطراتت بیصدا
در خیالم با تو بودن باز باور میشود
ماه هم پیشت حسودی کرده کمتر میشود
بعد من آیا کسی در کوچههایت پرسه زد ؟
مثل من دیوانه وار اسمت به لبها غنچه زد ؟
من...
باید تصمیم میگرفتم
اما هیچ کدام از منها
پاسخ ندادند
بیخوابی فقط سوال میسازد
یک لحظه فقط یک لحظه
در سکوت بیسایه
شاید… شاید فقط باید تماشا میکردم
و در دل شب
نگاهم به عکسها خیره شد
چطور ممکن است
کسی در دل خواب
هنوز از آن سوی در
سراغت...
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم
هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب...
بی رخ ماه روی تو.
شب به چکار آیدم.
پلنگِ خوش خیالِ شب !
ماهت را بردهاند
تو در این تاریکی
به کدام قابِ محال،
روشندلی ؟
قرار است
سال نو بیاید
شبی بیشتر را
تحویلِ شب دهد
و کم سوتر کند
چشمِ اتاقم را...
شاید بد نباشد
آن چیز
آن چیزِ در آینه
که از هر سو، شکلِ تنهاییست
با دقت بیشتری
نبیند!
همچون رقص قاصدک همواره در لبخند باد
یا بلور سایه ای با بغض خفته بیم و داد
کرده پژمان صاعقه در جسم گلبرگی کنون
نقطه آغاز شرح یک تگرگی دل زخون
کاروانی شب رو ای دل زیر نور ماهتاب
چهره ای آراسته اندر پس و زیر نقاب
بید لرزان دستخوش...
دیشب به روی دفترِ دریا گریستم
اشکم به ته رسید، دلم را گریستم
مانند کوزه ای که شده گونه هاش تر
بر شانه های دخترِ دنیا گریستم
وقتی که زد به سینه ی من ماه دستِ رد
با چشم های غرق تمنّا گریستم
دیدم تمام شهر به من پشت کرده...
تا صبح، قطره قطره به روی مزار خود
بی تو شبیه شمع، سراپا گریستم.