متن بی کسی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بی کسی
امشب به یادت فال قهوه گرفتم.
چقدر لبریز بود از بی کسی و تنهایی.
دلم گرفته و سَرتاسرِ زمان؛ خواب است
دلم گرفته و بی تو جهان؛ همین قاب است.
به یاد پدرم🖤
▪️درد
شب را به شب میرسانم وُ
زندهبودنم را به دوش میکشم
از هرطرف نگاهم کنی
شبیهِ «درد» شدهام،
که از معنایش فرار میکند!
فرار میکند
فرار میکند
و همچنان «درد» است...
گرچه جانم کرده باور، منتهای مِهر را
لیک راهی نیست تا، آغوشِ عشقآویزِ مِهر
تمامِ عمر
در لباسی ماندم
که برای آمدنت دوخته بودم—
و هیچکس نپرسید
چرا اینهمه سال
آماده رفتنم
جایی
نرفتهام
مدتها بود
مرده بودم،
فقط
کسی نبود
چهارپایه را
به وقت مرگم
هل بدهد
به غیراز آینه هرگز قبول باید کرد
نبود حتّی یک آشنا، مقابلِ من
بی تو هر شب زیر سیل گریه مدفون می شوم
با مرور خاطراتت زار و دلخون می شوم
بی تو در این راه دشوار پای لَنگم می کشم
طعم تلخ بی کسی را بی تو هر شب می چِشم
تنم پر رعشه چون مرغِ به دام افتاده معذوبم
که بارِ دردو، هجرو، بی کسیها کرده سر کوبم
به سختیِ تنم بعد از نشان زخمها بنگر
هنوز از صبر لبریزم که من میراث ایوبم
مپرس از بی کسیو بی در و بی همدمیام هیچ
که من حتی درونِ کشورم بیگانه...
نیستی و نبودن تو بدجور.
باعث شده دیگران نیایند به چشم.
آمدم ، دَر زدم
هیچ کس نبود،
غیر از دل تنگی.....
کسی مُرده است
و بادها میگویند
نه به دار است نه به بار
داغِ دلِ جنوب
از شینِ شناسنامه
به برگِ آخرش رسیده
من، نخلی بی سر
که جعبهی خرمایش را
دستش دادهاند
نشستهام کنار جادهای
به انتظار
شاید ماشینی پایم بایستد
مرا «نفر» حساب کند
و اگر مهربان باشد...
مثل یک ماهی گلی در تنگنای این قفس
سال من بی چشم دریایی تو آغاز شد
در بستی و رفتی و انگار دری نیست
در ذهن هزاران در و از در اثری نیست
امید به راهی نه دری هست و پناهی
در شهر غریب و دگر از تو خبری نیست
به حالِ سنگی میمانم
میانِ رودی خشکیده
تو رفتهای
اما خاطراتت
همچنان در جریان...
چه سود از جهان، گر نباشد کسی؟
که با مهر، گیرد تو را در بَسی
چه سود از طلوع و ز ثروت، چه سود؟
اگر بیکسی در دلِ هر کسی...
به راهی اگر فتح کردی قله،
ولی خالی از عشق و دلواپسی
تو را گر نباشد دلی همصدا،
جهانت تهی...
نیستی و نبودن تو بدجور...
باعث شده دیگران نیایند به چشم...
مرغ جانم
آتشی خورده به جان و جگر من که نگو
ترسم از دوزخ عقبی شده کم در نظرم
بس که بی تابم از این بی کسی و دلواپسی
روز و شب میکده ام ، در تب و تاب سفرم
کنج میخانه دگر غصه ندارد دل من
ساقی و باقی...
درد است تمامِ تپشِ ثانیه هایم؛
زیرا که دلم را نفسی،
همنفسی نیست...
شرابِ خون خورَد دلم،
زِ جامِ سردِ بی کسی؛
بیا؛ بشو، تو همنفس،
برای من؛ برای دل!
💕💕💕💕
آمدی وقتی که دیگر بی نهایت دیر شد
آن جوانی که رهایش کرده بودی، پیر شد
آفتاب انتظارت آن قَدر تابید که
پهنه دریای عشقم عاقبت تبخیر شد
من همانم که پُر از شور رسیدن بود؟ نه
از تمام زندگی چشم و دل من سیر شد
شور و شوقِ...