به سیمایِ پُر از مهرت هزاران شور و شَر داری نمی دانم خودت آیا از این نکته خبر داری درون کوچه می آیی هزاران چشم دنبالت برایِ دلبری هایت تو خود صدها هنر داری به هنگامی که می خندی زِ شوقت شهر می خندد که لبخندی به شیرینی چنان قند...
آمده فصل بهار و خبری نیست زِ تو ترسم این است بیایی و دگر دیر شود
در این فصلی که ماهِ مهر دارد نسیمِ عشق هرجایی وزان است اگر پاییز فصلِ عاشقی هاست چرا نامش زِ بی مهری خزان است؟