متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
در این دشت بی پایان سفر کن
که شاید یابی از دل ها خبر کن
به هر سو باد را همراز خود گیر
ز راز عاشقان با او حذر کن
به گلزار خیال انگیز بنگر
ز بوی یاسمن جان تازه تر کن
چو مهتابی که بر دریا بتابد
دل از...
به جز این دل ندارم آرزویی
که باشد همدم دل ماه رویی
اگر اشکم بریزم چون به دریا
نماند در دلم هیچ گفت وگویی
به یادش هر شبی تا صبح بیدار
نماند در دلم هیچ جست وجویی
به زلفش دل سپردم بی بهانه
که باشد در دلم مهر و نکویی...
مرا می بینی و هر لحظه افزون می کنی دردم
تو را می بینم و عشقت به جانم می شود مرهم
چو ماهی در شب تاریک، می تابی به چشم من
ز نور روی تو روشن شود هر گوشه از عالم
ز چشمانت شرار عشق می ریزد بر دل خسته...
ای جلوه گر ز روی تو، خورشید آسمان
پنهان ز چشم ما شده، آن ماه جاودان
در وصف حسن بی حد تو، شعر ناتمام
هر واژه ام چو قطره ای از بحر بی کران
چون لاله در بهار تو، گل های باغ عشق
در هر نگاه تو بود، صد جلوه...
در سایه سار عشق تو، دل بی پناه و خسته ام
ای ماه تابان در شبم، آن نور و ماه و شسته ام
در کوچه های بی کسی، گم کرده ام راه و نشان
ای آشنا در غربتم، آن مهر و ماه و بسته ام
چون موج دریا در دلم،...
در سایه ی مهتاب شب، دل بی قرار من کجاست
جانم ز دست رفت و دل، آرام یار من کجاست
در کوچه های خاطره، گم کرده ام نشان خود
هر گوشه ای فتنه گری، هجران نگار من کجاست
در باغ رویای تو من، گل های عشق را به بر
اما...
چهره اش چون گل سرخ، دل به اغوا ببرد
با نگاهی ز سرِ مهر، مرا تا ببرد
در دل شب به خیالش همه جا در پرواز
ماه تابان ز ره عشق، مرا وا ببرد
ای نسیم سحری، بوی گلش را برسان
تا که آرام شود این دل شیدا ببرد
خاطراتش...
چشم او چون کهکشان، دل به تماشا دارد
با نگاهش دل من را به چه سودا دارد
در دل شب به خیالش همه جا در پرواز
ماه تابان ز ره دور به دل جا دارد
ای نسیم سحری، بوی گلش را برسان
تا که آرام شود این دل شیدا دارد...
ماه رویش به شب تار دلم نور آورد
دل دیوانه ی من را به سرش شور آورد
صبح و شب در پی او گشته ام حیران و مست
که مگر بار دگر عشق به دل جور آورد
ای نسیم سحری، بوی گلش را برسان
تا که آرام شود این دل...
ماه تابان من از دور به سویم لبخند
دل شیدای مرا باز به دامش افکند
شب به یادش همه جا در تب و تابم مانده
چشم من خیره به راه است و دلم در پی بند
ای نسیم سحری، بوی گلش را برسان
تا که آرام شود جان من از...
ابر می بارد و من در تب و تابم ز هجر
چون کنم با دل شیدا و غم عشق و فجر؟
صبح و شب در پی او گشته ام حیران و مست
که مگر یابم از این عشق دل آزار گذر
ای نسیم سحری، بوی گلش را برسان
تا که...
ابر می بارد و من غرق خیالات یار
چون کنم با دل شیدا و غم عشق دچار؟
روزها می گذرد در طلبش بی ثمر
شب به یادش زدم آتش به دل و جان و قرار
ای نسیم سحری، بوی گلش را برسان
تا که آرام شود قلب من از دوری...
ابر می بارد و من در تب و تابم ز فراق
چون کنم با دل بی تاب و غم عشق نفاق؟
روز و شب در پی او گشته ام آواره و مست
که مگر یابم از این درد دل خود را وفاق
باد صبا بگذر از کوی یارم به وفا...
ابر می بارد و دل غم زده ام بی قرار
چون کنم با غم دوری ز دلدار فرار؟
شب به یادش زدم آتش به دل و جان و تنم
روز و شب در طلبش گشته ام از خواب بیدار
ای نسیم سحری، بوی گلش را برسان
تا که آرام شود...
در آسمان شب تو، مهتاب و من ستاره ام
در بزم وصل روی تو، من عاشق و نظاره ام
دل در هوای ناز تو، جان در تمنای تو
چون باده ای به دست تو، مست و خراب و چاره ام
ای دلبر خوش روی من، ای مونس و آرام جان...
در آسمان عشق تو، ماهی و من ستاره ام
چون شب پره به گرد تو، گرمی و من نظاره ام
دل در گروی زلف تو، جان در هوای روی تو
چون باده ای به دست تو، مست و خراب و چاره ام
ای دلبر شیرین لبم، ای ساقی جان پرورم...
در دل شب های تارم بی قرارم با توام
در هوای عشق تو سرگشته وارم با توام
چون نسیم صبحگاهان بر دلم بنشسته ای
در میان باغ جانم بی خمارم با توام
هر کجا روی تو باشی، من همان جا می روم
در رهت جان می سپارم، بی گذارم با...
در شب آرام دلم یاد تو را می جوید
ماه در آینه ام عکس تو را می بوید
دل من در هوس روی تو حیران شده است
چون کبوتر که به دنبال افق پر می پوید
چشم تو چشمه ساری است ز لطف و ز صفا
که دل تشنه من...
در هوای رخ تو دل به تماشا دارم
چشم بر راه تو و عشق تو پیدا دارم
دل من بسته به زنجیر محبت شده است
همچو مرغی به قفس حسرت و سودا دارم
زلف تو سلسله ای بود که بر جانم بست
و ز این بند گرفتار و تمنّا دارم...
به هوای رخ تو مست و پریشان شده ام
چون نسیمی به گلستان تو حیران شده ام
دل دیوانه من بسته به زنجیر غمت
همچو مرغی به قفس غرق به طوفان شده ام
زلف تو سلسله ای بود که بر پای دلم
بست و از عشق تو در بند و...
به دل از عشق تو دارم گله چندان که مپرس
که ز هجرت شده ام بی دل و حیران که مپرس
دل من در طلبت بی سر و سامان شده است
چشم من از غم تو اشک فشانان که مپرس
به هوای رخ تو در شب تاریک دلم
گشته ام...
در دل شب به یاد او تنها
قصه ی عشق را کنم معنا
هر کجا بوی یار می آید
دل ز شوقش به رقص و غوغا
در هوای وصال او هر دم
پای جان را سپرده ام بی پروا
با نگاهی ز مهر و لطف او
زندگی را کنم پر...