متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
در شب آرام دلم یاد تو را می جوید
ماه در آینه ام عکس تو را می بوید
دل من در هوس روی تو حیران شده است
چون کبوتر که به دنبال افق پر می پوید
چشم تو چشمه ساری است ز لطف و ز صفا
که دل تشنه من...
در هوای رخ تو دل به تماشا دارم
چشم بر راه تو و عشق تو پیدا دارم
دل من بسته به زنجیر محبت شده است
همچو مرغی به قفس حسرت و سودا دارم
زلف تو سلسله ای بود که بر جانم بست
و ز این بند گرفتار و تمنّا دارم...
به هوای رخ تو مست و پریشان شده ام
چون نسیمی به گلستان تو حیران شده ام
دل دیوانه من بسته به زنجیر غمت
همچو مرغی به قفس غرق به طوفان شده ام
زلف تو سلسله ای بود که بر پای دلم
بست و از عشق تو در بند و...
به دل از عشق تو دارم گله چندان که مپرس
که ز هجرت شده ام بی دل و حیران که مپرس
دل من در طلبت بی سر و سامان شده است
چشم من از غم تو اشک فشانان که مپرس
به هوای رخ تو در شب تاریک دلم
گشته ام...
در دل شب به یاد او تنها
قصه ی عشق را کنم معنا
هر کجا بوی یار می آید
دل ز شوقش به رقص و غوغا
در هوای وصال او هر دم
پای جان را سپرده ام بی پروا
با نگاهی ز مهر و لطف او
زندگی را کنم پر...
در دل شب ستاره ای دارم
نور او را به دیده می بارم
در هوای وصال دلدارم
پای جان را به عشق بسپارم
هر کجا بوی یار می آید
دل ز شوقش به رقص می آرم
در ره عشق او ز هر چه هست
دل به دریا زدم که بردارم...
شور عشقی چشیده ام که مپرس
در دل شب دویده ام که مپرس
در هوای وصال او هر دم
پای دل را بریده ام که مپرس
در غم هجر یار جانانه
اشک ها را چکیده ام که مپرس
در ره عشق او به صد امید
هر چه بود آفریده ام...
در گلستان خیال، عطر یار ما را بس
بوی دلدار و نسیم بهار ما را بس
جلوه ی مهر و وفا، در نگاه او دیدیم
از همه جلوه گری های دیار ما را بس
هر چه در عالم هست، سایه ای از او بود
دیدن روی چو ماهش به کار...
نصیحتی کنم ای دوست، بشنو و دل بگشا
که هر چه گویم از دل، به جان توست روا
به راه عشق قدم نه، به صدق و پاکی دل
که در مسیر حقیقت، ز دورویی است خلا
به یاد دار که دنیا، گذرگهی است زود
نماند هیچ کسی، جز به نام...
دل به یاد تو ز هر سو به پرواز آمد
نغمه عشق تو در گوش دلم ساز آمد
هر کجا می نگرم، روی تو در خاطر من
چون نسیمی به دل خسته ام آغاز آمد
شب به یاد تو و آن لحظه دیدار خوش است
که به هر گوشه ز...
در دل شب ز غم عشق تو باز آید یاد
ناله هایم به هوای تو به راز آید یاد
هر ستاره که در این بیکران می تابد
یاد آن چشم سیاهت به فراز آید یاد
گر چه دور از تو و از لطف نگاهت ماندم
هر نسیمی که وزد، بوی...
اگر آن ماه به شب های ترم بازآید
نور او بر دل تاریک حرم بازآید
چون نسیم سحری بر سر کویم گذرد
عطر او با دل شیدای کرم بازآید
هر که از باده عشقش به سرم می گذرد
در دل خسته من شور و شرم بازآید
گر چه دور از...
دلبرم آمد و با ناز و کرشمه به برم
دل ز من برد و مرا برد به صد شور و شرم
چشم او چون کهربا، دل ز طلا می ربود
خنده اش چون قمر و زلف چو شب های گرم
از نگاهش شرر عشق به جانم افکند
عشق او برده...
در دل شب های تار، یاد تو پیدا بود
نور عشق تو مرا، راهنما و معنا بود
چون نسیمی که گذر کرد ز باغ گل ها
عطر حضور تو در جان من غوغا بود
هر کجا رفتم و هر جا که نظر کردم من
رد پای تو در آن لحظه...
سرو روان من چرا سوی وطن نمی کند
دل به هوای یار خود ترک چمن نمی کند
چشم به راه او شدم، ای گل نازنین من
چشم ز راه او چرا اشک به من نمی کند
نغمه ی بلبلان چرا خاموش و سرد مانده است
ناله ی عاشقان چرا ذکر...
در دل شب ز غم و درد جدایم کردند
با نسیمی ز وفا آشنایم کردند
در سکوت سحر از بادهٔ عشق و امید
ساقی لطف و کرم مست و رهایم کردند
چون پرنده به هوای دل خود پر بزنم
در گلستان وفا بال و نوایم کردند
از غم و رنج...
بعد از این دست من و موی پریشان یاری
که به هر حلقه ز زلفش دل ما را ببری
در هوای رخ او مست و خرابم شب و روز
که ز بویش همه جا عطر گل و عنبری
به نگاهش دل دیوانه شدم در همه حال
که به هر گوشه...
رسید مژده که دوران غم گسسته شود
زمان شادی و پیوند دل به هسته شود
بهار آمد و گل ها ز خواب برخیزند
که هر چه سردی و یخ بود، ز دل شکسته شود
نهال صبر و شکیبایی ات به بار آید
که باغ خشک دلت پر ز گل خجسته...
نه هر که نغمه ی خوش خواند، دل بری داند
نه هر که جام به کف دارد، ساغری داند
نه هر که در طلب یار، آه و زاری کرد
ز راز عشق و محبت، دفتری داند
نه هر که با قلم و دفتر، شعری بنوشت
ز بحر معنی و الفاظ،...
صبح دم، نغمه ی بلبل به گلستان آمد
خبر از جلوه ی آن یار دل افشان آمد
چشم بگشا و ببین، نور ز رخسار سحر
بر دل و جان و جهان، مهر فروزان آمد
دل ز شوقش به تپش، چون به تماشا بنشست
آنکه با ناز و ادا، بر سر...
در خیالم خط لبخند تو فریاد آمد
سایه ای رفت که خورشید به امداد آمد
هر کجا رفتم و دیدم گل رویت شکفت
باغ دل گشت خزان، فصل به بیداد آمد
چشم مستت چو به دل تیر نظر زد ناگاه
عقل و هوش از سرم افتاد و به بنیاد آمد...
دیشب ز سوی جانان، پیغام یارت آمد
کز کوی عشق و مستی، بوی عِطارت آمد
در خواب دیدم ای دوست، روی چو ماهت آمد
با ناز و عشوه و مهر، سوی دیارت آمد
چون صبح نور و گرمی، در دل دمید از عشقت
از بام چرخ گردان، مهر و مزارت...