متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
بعد از این دست من و موی پریشان یاری
که به هر حلقه ز زلفش دل ما را ببری
در هوای رخ او مست و خرابم شب و روز
که ز بویش همه جا عطر گل و عنبری
به نگاهش دل دیوانه شدم در همه حال
که به هر گوشه...
رسید مژده که دوران غم گسسته شود
زمان شادی و پیوند دل به هسته شود
بهار آمد و گل ها ز خواب برخیزند
که هر چه سردی و یخ بود، ز دل شکسته شود
نهال صبر و شکیبایی ات به بار آید
که باغ خشک دلت پر ز گل خجسته...
نه هر که نغمه ی خوش خواند، دل بری داند
نه هر که جام به کف دارد، ساغری داند
نه هر که در طلب یار، آه و زاری کرد
ز راز عشق و محبت، دفتری داند
نه هر که با قلم و دفتر، شعری بنوشت
ز بحر معنی و الفاظ،...
صبح دم، نغمه ی بلبل به گلستان آمد
خبر از جلوه ی آن یار دل افشان آمد
چشم بگشا و ببین، نور ز رخسار سحر
بر دل و جان و جهان، مهر فروزان آمد
دل ز شوقش به تپش، چون به تماشا بنشست
آنکه با ناز و ادا، بر سر...
در خیالم خط لبخند تو فریاد آمد
سایه ای رفت که خورشید به امداد آمد
هر کجا رفتم و دیدم گل رویت شکفت
باغ دل گشت خزان، فصل به بیداد آمد
چشم مستت چو به دل تیر نظر زد ناگاه
عقل و هوش از سرم افتاد و به بنیاد آمد...
دیشب ز سوی جانان، پیغام یارت آمد
کز کوی عشق و مستی، بوی عِطارت آمد
در خواب دیدم ای دوست، روی چو ماهت آمد
با ناز و عشوه و مهر، سوی دیارت آمد
چون صبح نور و گرمی، در دل دمید از عشقت
از بام چرخ گردان، مهر و مزارت...
به باغ عشق که آمد، نسیم حاصل ما شد
نسیم صبح بهاری، صفای محفل ما شد
چو باده ای که به جانم شراب شادی داد
نگاه گرم تو بر دل، دلیل کامل ما شد
به هر کجا که نگاهی زدی ز مهر و وفا
چراغ راه دل و دیده ی...
شبی مهتاب بر دریا ز نور خود چراغان زد
نسیم عشق او بر دل، هوای بی قراران زد
چو گل در باغ هستی، رنگ و بویش دلربا آمد
به هر سو عطر او را باد بر جان بهاران زد
به هر موجی که برخیزد ز دریای محبت ها
نگاه گرم...
لحظه ای با یاد او بودن به صد دنیا نمی ارزد
به عشقی زنده ام کاین دل به هر سودا نمی ارزد
به چشم مست او سوگند که جانم را فدا سازم
نگاهش گرچه صد جان را به یک بینا نمی ارزد
به هر باغی که می رویم، گلی چون...
دل دیوانه ام در حلقهٔ ناز نمی خواهد
به هر سو می کشم زنجیر، راهی باز نمی خواهد
چو مه در آسمان عشق، رخسارش به تاب آید
جهان در پیش چشمم جز تماشا ساز نمی خواهد
به هر گلشن که پا بنهم، ز بوی او نشان یابم
چو بلبل در...
در چشمه ی عشق چون نظر کن
دل را ز غم جهان حذر کن
آتش به دل از نگاه او زد
با سوز دلش قصه گذر کن
هر لحظه که با او به سر آری
جان را ز غم زمانه برکن
در سایه ی مهر او چو باشی
دل را...
در هوای تو شبی باز دلم پر زد و رفت
با خیالت همه جا قصه ی دل سر زد و رفت
هر ستاره به شب از چشم تو نوری دارد
ماه در خلوت شب با دل من پر زد و رفت
هر نگاهت چو نوایی به دل خسته ی من...
در دل شب به تمنای وصالت بیدار
با خیالی که تو را دیدم و دل شد بی قرار
هر نگاهت چو چراغی به شب تار من است
در دل شب ز غمت قصه ی دل شد آشکار
چشم من در طلب روی تو سرگردان شد
عشق را با دل دیوانه...
در دل شب ز غم عشق تو فریاد زدم
با خیالت همه جا نغمه ی دل شاد زدم
هر نگاهت چو نسیمی به دلم جان می داد
در هوای تو به هر کوی و گذر باد زدم
چشم من محو تماشای جمالت هر شب
عشق را با دل دیوانه ی...
در دل شب چو مه تابان تو را می جستم
با خیالت همه جا عشق تو را می بستم
هر ستاره به نگاهت چو چراغی روشن
در دل آسمان راه تو را می پیوستم
اشک من همچو گلی بر لب هر برگ چمن
راز دل را به نسیمی که تو...
در دل شب ز غم و درد حکایت می کرد
چشم من قصه ی عشق تو روایت می کرد
هر نفس با دل دیوانه ی خود راز نهان
به زبان بی زبانی همه ساعت می کرد
ای نسیم سحری، بوی تو را با خود داشت
دل من را به هوایت...
یاد باد آن که ز ما عهد محبت نگرفت
در دل شب ز دل ما هیچ شکایت نگرفت
آن که با نغمه ی دل، مهر به جانم بخشید
جز ز ما هیچ زمان راه هدایت نگرفت
هر که در کوی وفا، عهد به جانان بست
از دل عاشق ما جز...
یاد باد آن که ز ما مهر و وفا را طلبید
در دل شب به جز از عشق، دوا را طلبید
آن که با نغمه ی دل راه به جان باز نمود
از دل خسته ی ما مهر و صفا را طلبید
هر که در کوی محبت به وفا عهد...
یاد باد آن که ز دل عهد وفا را نشکست
در ره عشق به جز مهر و صفا را نشکست
آن که با عشق به دل راه به جان باز نمود
گرچه طوفان زد و پیمان وفا را نشکست
هر که در کوی وفا عهد به جان بست به دوست...
سحر مهتاب با گل رازها گفت
که شب با بوی گل دل را صفا گفت
نسیم صبحگاهی با چمن ها
حدیث عشق گل با دلربا گفت
دل از شوق نگاهش بی قرار است
که چشمش با دلم راز وفا گفت
بهار آمد به باغ و گل شکفتند
که هر گل...
نیست در دل خبری جز غم عشقش به سرم
هر که آید به برم، از غم او نگذرم
دل به دستش بدهم، گرچه که بی رحم بود
هر چه خواهد ز دل و جان، به دلش بسپرم
چشم او چون که به دل راه نماید هر دم
هر نگهش برده...
عشق تو در دل، جز آه ندارد
هر نگهت جز دل و نگاه ندارد
چشم تو چون صبح بهاری دل انگیز
جز تو جهان جلوه و پناه ندارد
هر که ز عشق تو بی نصیب افتد
در دل او شور و اشک و راه ندارد
نغمهٔ دل با تو خوش...