مرگ را دیده ام نشسته زیر شاخه ای از درخت که پیرهنی از ذرات مه گرفته نیستی را برای من می بافت .دلم روزگاری حال چای داغی را داشت که از سماور جریان سیال زندگی بر استکان ها ریخته می شد پر شور و شر فراوان .. اما حالا دیگر...