پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کاش زندگی متوقف میشد دقیقا همان زمانی که نبایدپایمان از خط های کاشی پیاده رو بیرون میرفت...نگین رازقی...
آدمی دروجودم مرده است نمیدانم چه کنم چگونه اورابیرون کشم دست دردهانم کنم یاچشمانم این جنازه بدجوربو کرده است...!نگین رازقی...
چه هاکردم بادل خودبگفتم این دل مگربی گناه نبود؟غرق کردم این من رابرای نجاتافسوس بگفتم خرافه ای بیش نبود؟تن همه تن روندبه سوی آبادیمگرقرارمان همه تن ها نبود؟نخواهم که بمانم دراین ویرانیچاره ای بجویم،مگرقرارمان این نبود؟بیا ومن راببر،هرکجاکه میخواهی ببرمگرقرارمان باهم بودن نبود؟زشت و زیبایش مهم نیستباتو مگرزشت بی معنا نبود؟تارتارگیسوانم رابه بهم میبندمباآن مراازچاه بیرون ببر،رحم اینگونه نبود؟به کنارم دوختم ...
تکه ای ازخودراگم کرده ام،به جستجوی آن به دریاوکوه وصحرارفتم،اتاق و خانه راگشتم،به دنیای خواب وافکارم رفتم،کل وجودم که نه!تک تک یاخته هایم به فریادآن تکه سرکشیدن..همچون پازلی که تکه ای ازآن برای کامل شدنش گم شده..نگین رازقی...
میسوزدجای خنجری که هرگزبه قلبم زده نشد..نگین رازقی...
گمان میکردم اگربرغم بخندم ازبین میرودتااینکه یک روزغم به خلوت کنده ام آمدهرچه خندیدم نرفت گویی پنهان شدپشت لبخندهای تلخم..نگین رازقی...
نمی دانم چه کنم جسم رابکشم روح رانجات دهم یابارسفرببندم فکرراآرام کنم..نگین رازقی...
آمدم که غم تنهانماندبستند مرا بااو کاش یارم نگرددکلبه ای ساختم کنج دلمباشد که میهمانم آوارنگرددفریادها دلم کشیدتابه گوش فلک رسدخنده به گمانم دید،فلک کَرنگرددقلمی دادند دستم تا ازشوق بنویسممن که اورایک بارندیدم،ولی خانه ای بی آن نگردددرگوش قاصدک گفتم آرزوهایم راازدوستانش جداوکج رفت به سویم بازنگرددمراپیمان ها بستند با آشوبه دلمکاغذ پاره نشدازفولادنگرددگفتندبی امیدنیست زندگانیجوانه نزددرخاک تنم ،چه کردم که سب...
مثل چشم های بارونی،مثل گلدون شعمدونی روی طاقچه،مثل آوازبلبل برای گل،مثل لبخند وسط دغدغه ها،مثل رویاهای قبل خواب میون ناامیدی،مثل من درکنارتو برای توصیف شعرهای عاشقانه...!نگین رازقی...
تاریکی درونم رافراگرفته بین سکوت مبهم جهان مانده ام یعنی میشود دفترخط خطیه ذهنم، همچوخطی راست بدون شک صاف شود؟نگین رازقی...
سلام ای گوهردرخاک افتاده،ای چراغ خانه دل،ای تویی که درعالم وبین آدمیان تنهایی،نمی دانی چه شد عمرگران مایه!..تویی که لبخندت روشنی بخش این زندگانی ست،بامن بمان وجهانم باش!درکنارم باش ای خودهمیشه درمن!نگین رازقی...
رویامی بافتندازخیال های درذهنشانفقط اوبود که خیال های ذهنش تهی بودحتی برای بافتن...!نگین رازقی...
روحِ من سیاه برتن دارد لطفا چیزی از آرزوهایش نپرسید.!!داغش تازه میشود.نگین رازقی...
حرف های واقعی پشت هزاران لبخند پنهان شده....نگین رازقی...
گویندبعدهرطوفانی نسیمی میزند بردل ماگرنزدکه هیچ ویران کرداین ساده آشیانه ماگربرتابوت برند جسم بی جان راروح جرمش چیست کشدجسم به نمایان زنده رابه هرکس می آیدآنچه طلب کندبرمانیایدآنچه به دل افتدپرکند خانه اش را ز امیدی فردابه نابودی کشدناامیدی همه فراداهاراعشق به مجنون نیامد تالبه ی گوربه کاکتوس مگرمی آیدآغوش ز ره دورچه قفل وزنجیرکردخودش رادرخودشخدا داندوخدابیند خدای خودشای پرنده بالا رو ز هرچه عقاب استبالا رود ...
نتوان فهمیدچه میشودانتهای این راهدرذهن نگنجد بس که این راه دشوار استزمان کنارزند همه پرده هاراچه باک هردل در چه حال استبه نوازش کشد باد گیسوانت راگره ای می اندازد که آدم از آن دلگیراستکس نخوانده دست این استاد راباخته آنکس که فکرکندبرترازاستاداستشطرنج گرچه یک بازی ستغافل شودنگاهت زندگی ات کیش و مات استمقصد این راه اگرچه هست نامعلوم ناخدای کشتی نوح فانوس این راه است ..نگین رازقی...
آشفته و پریشان به دنبال گمشده ام میگردم دربین آدم ها نیست نشانی از او،لابه لای کتاب هاچیزی ازآن پیدانکردم ...تمام افکارم را خانه تکانی کردم تا به یاد آورم لحظه های تنهایی ام راکه مرادرآغوش میگرفت وتکیه گاهم میشد.همدم صحبت هایم بودوقتی که دلم میگرفت. اما من قدر ندانستم بودنش را،یاد آن شب در کوچه افتادم که اخرین بار با من بودتمام شهر را به دنبال آن کوچه گشتم تا چشمم به آنجاخورد خودم را دیدم کسی گمش کرده بودم من او را رها کرده بودم.........
عقربه های ساعتم را به صدای قلبت آمیخته امدیدن تورا کوک کرده ام شاید به صدا در آید...نگین رازقی...
همه درآرزوی دیدن کهکشان راه شیری هستند..اما آنهانمیدانند که من بادیدن چشم های تو به آرزویم رسیده ام!نگین رازقی...
وچه سخت است!خواب برای کسی پایان خوشی هاباشدوبرای دیگری شروع دلخوشی ها....نگین رازقی...
آدما میان که یه روزی برن..هیچکس نیومده که بمونه!نگین رازقی...
میگویندچشم هاهرگزدروغ نمیگویند..عجب دروغگو های ماهری هستند چشمانتوقتی که میگویی دوستت دارم...! نگین رازقی...
برگ هاوقتی که آسمان شادوبهاراست می آیند وبه هنگام دلگیری وپاییزش میروند وتنهایش میگذارند درست مثل انسان هاشادکه باشی درکنارت هستندولی وقتی کمی خم به ابرویت بیاید چشم که باز کنی کسی درکنارت نیست..!پاییزوقتی برگ ها رهایش میکنند دراندرونی خویش میگریدبرای تنهایش ولی به روی خود نمی آورد چون دلش گرم است به کاج و گل های همیشه بهارکه نه درهنگام شادی اش ونه دلگیری اش اورا رها نمیکنند مانند او باش دلت را به آدم هایی که روزی می آیند و روزی می روند گرم نک...
دلم به ویرانیِ یک خانه آباداستکه ترکه دیوارش مرزبین دوجهان استدرون هرکسی ست حرفای ناگفتهدرون هردیواری ست پرازلانه های مورچهیک نفرمیسازدبرای یار درقلبش خانهچهاردیواریِ دیگری پرازکفش های لنگه به لنگههمه درظاهرزیباوشادنددرون خانه هارانتوان دید...!•نگین رازقی•...
بامن اگرنمے مانےیادت رابامن بگذاردوستم اگرنمے دارےنگاهت رابامن بگذارمن بایادتوزندگی هاکرده ام..!..نگین رازقے.....
آن شب کہ جام چشم هایت رانوشیدم چنان مستت شدم کہ فراموش ڪردم خداے من تونیستے..!نگین رازقے...
آسمان دامانش بودو ستاگان آن گل های آن،سیب سرخ چشم هایش بودو جاذبه نیوتن جذابیت آن،روشنایی خانه به بودنش بودو برق ادیسون بهانه آن،دلهره هایش به معنای عاشقی بودو مجنون شاگردآن،نام آن خورشید مادر بودو زمین پروانه ای به دور آن....نوشته:نگین رازقی...
نگاهت شروع زندگی بودو رفتنت پایان آن..!نوشته:نگین رازقی...
مرد دل ما،کسی جان کندنش راندیدخون شد چشم ماکسی اشک هایش راندیدپاره شد حنجره ماکسی فریادهایمان رانشنیدتاریک شد روزهایمانکسی حالمان راندیدپژمرده شد گل امید در دل ماو نه خودو نه کسی آبی به لب تشنه نرساند...نوشته:نگین رازقی...