شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
دلم از شوق دیدارت، سبد از زندگی پُر کردسراسیمه رسید آنجا، خودَش را بازهم گُم کرددو چشمش را که گَردانید،دریغا روی تو پَر زدجهان خاکستری تر شد،نبودت را تلنگر زددلم از وحشتِ دوری تمام جاده ها را گشتنشانِ کویِ تو اما، برایش یک معما گشت......
گوشه ای دنج در این حادثه ی تلخِ غروبمی روم دل به خیالت بِسِپارم من بازدر میانِ نفسِ زرد و نارنجی پاییزِ پر از تنهاییچشمِ چون شب سیَهَت، می کند ویرانمجان فرو می ریزد، دل تورا می طلبد...قطره اشکی که به سانِ باروت، رها گشته از این بغض بی پایانممی کشد شعله به وامانده وجودم هردممنم و خاطره هایت که زمین خورده و زخمی شده اندمنم و طعم گس و تلخِ نبودن هایتهمنشینم من با، کوچ خاکستریِ دستانتآری ای یارِ سفر کرده ی منمنم اینجا تنها، گشته...