پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای دریغا که چو گل عمر سبکپای برفت...
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت...
دلم از شوق دیدارت، سبد از زندگی پُر کردسراسیمه رسید آنجا، خودَش را بازهم گُم کرددو چشمش را که گَردانید،دریغا روی تو پَر زدجهان خاکستری تر شد،نبودت را تلنگر زددلم از وحشتِ دوری تمام جاده ها را گشتنشانِ کویِ تو اما، برایش یک معما گشت......
به خواب ظلمت آلودیم شب های زلالی رادریغا ما ندانستیم قدر آن لیالی را!به جای شمعدانی های سرشار از شکوفاییکنار یکدگر چیدیم گلدان های خالی رامزار از دشت می سازند و تابوت از صنوبرهاخدایا کی به پایان می بریم این مرگ سالی را!کسی با نغمهء الله اکبر برنمی خیزدمؤذن بی سبب آشفت خواب این اهالی راجهان پیوسته تا کی بر مدار ظلم می گرددمگر در هم بریزد رادمردی این توالی را...
مرا از عشق باکى نیست به قلبم گرد و خاکى نیستتو مى ترسى که در قلبت دریغا حس پاکى نیستنه هر کس مست و دیوانه، نگه کن حرمت خانهکه دل جاى یه دلدار است مکان اشتراکى نیستچه شب ها بر سر داغت به آب چشم جوشیدممیان سفره فکرم به جز یادت خوراکى نیست...
ای دریغا ای دریغااز جوانی از جوانیسوخت و دود هوا شدپیش رویم زندگانی...