ای دریغا که چو گل عمر سبکپای برفت
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
دلم از شوق دیدارت، سبد از زندگی پُر کرد سراسیمه رسید آنجا، خودَش را بازهم گُم کرد دو چشمش را که گَردانید،دریغا روی تو پَر زد جهان خاکستری تر شد،نبودت را تلنگر زد دلم از وحشتِ دوری تمام جاده ها را گشت نشانِ کویِ تو اما، برایش یک معما گشت...
به خواب ظلمت آلودیم شب های زلالی را دریغا ما ندانستیم قدر آن لیالی را! به جای شمعدانی های سرشار از شکوفایی کنار یکدگر چیدیم گلدان های خالی را مزار از دشت می سازند و تابوت از صنوبرها خدایا کی به پایان می بریم این مرگ سالی را! کسی با...
مرا از عشق باکى نیست به قلبم گرد و خاکى نیست تو مى ترسى که در قلبت دریغا حس پاکى نیست نه هر کس مست و دیوانه، نگه کن حرمت خانه که دل جاى یه دلدار است مکان اشتراکى نیست چه شب ها بر سر داغت به آب چشم جوشیدم...
ای دریغا ای دریغا از جوانی از جوانی سوخت و دود هوا شد پیش رویم زندگانی