متن شوق دیدار
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شوق دیدار
کاش بهتر میشد احوالِ دلم،
با نگاهِ پرشرارِ دلبرم!
بوسه باران میشد از، لبهای یار،
گل به گل، اندامِ دل؛ سرتاسرم!
اری گناه میکنم،
آن دم که در خیال خود.
محکم در آغوش منی.
بعید است،
موج دلتنگی تو جانم نگیرد.
کاش پایان همه دلتنگی هامون.
رسیدن به تو بود.
فکر چشات نمیزاره،
که خواب به چشم من بیاد.
تو ای تنها دلیل و آخرین شوق نفس در تن.
بیا تا آخرین لحظه کنارم باش و یارم باش.
همه رفتند و نماند از یار، جز حسِّ گذر
لیک در دل بود نامت، ای حضورِ بیخطر
خلوت عالم پر از پژواک تنهایی شدست
لیک یک دل گرم مانده، با تو، ای صبحِ ظفر
هر که با ما بود، رفت و هرچه بود، آمد و رفت
تو همان ماندگارترینی، سایهات...
زمستان است
سردِ سرد
اما دلم گرم توست
تویی که چون خورشید
تابنده ای در وجود من
حتی اگر دور باشی
دورِ دور
اما باز هم
خیالت جان می دهد
به نگاه خسته ام و شکوفا می شودلبخندم
همچون غنچه ی گل سرخ
شوق دیدار تو...
تا این زمان خسته و پژمرده ولی زنده نگه ام داشته.
ای که جام غـزل چـشـم تـو بـی مانـند است
دل بی تاب من امـشب به غمـت در بنداست
پـر تـنـــهــایـی و آشـــوب نــگـاهــم بــی تـو
که ز هجـران تو ایـن فاصله چون الوند است
ز تـو گـر دور شــوم هــمـدم جـان، بر دل من
گـر بیافـتـد به سـحر شـعله، رضـایـتمند...
وقتی که بیایی احساس،
سبد سبد
بوسه در رهت خواهد کاشت؛
و با لبان سینه،
خاک راهت را،
خواهد بوسید...
اللهم عجل لولیک الفرج
🌴🍃🌴🍃
ای موعود خدا!
میشود آیا؛
که بوی شیرین مویت را،
در سراپردهی جان هوادارانت،
پرواز دهی؛
و از شمیم خوش رخسارت،
مشام جان مشتاقانت را،
عطرآگین سازی؟
دلم پیـوسته پندارد که می آیی ولی انگار
خیالی بس عبث باشد چنین پندارِ زیبایی
با آمدن صبح
دلم دنبال بهانه ای است
که با تو باشدتمام لحظه ها و ثانیه های روز را
حتی در خیال
حتی به اندازه ذره ای دلخوشی
آری ذره ای دلخوشی
دلخوش به اینکه تو می آیی
و جهانم با تو پر می شود از تمام تو
دلم به عشق تو زنده است،
به یاد تو و به هوای دیدن تو است،
دلم از پشت پنجره بی صبر وقرار است،
ساعت صبر دلم لحظه شمار است،،
ای ذوق نفس کشیدن من تو کجایی..؟
ا
بیقرارم ودر تردید
درخیال شهر توام
برچشمهایت خیره میشوم
و بوسه میزنم برلبهایت
ماه من پشت ابرهاست
و تن خسته من هی میشود فرسوده تراز خیال بافی
آخرعزیز من مگر نشنیده ای که می گویند
ماه پشت ابر باقی نمیماند
تمام چهار فصلِ سال را
پشتِ پنجره ی دلتنگی
با اولین زمزمه ی پرندگانِ صبحگاهی
و طلوعِ آفتاب
به انتظارت نشسته ام تا که بیایی
میشمارم لحظههایم را برای دیدنت؛
تا در آغوشت بسازم، اغتنامِ لحظهها!
من چه سازم در فراقت، با تمامِ لحظهها؟
پرکشید از شوق رویت، دل، زِ بامِ لحظهها!