گوشه ای دنج در این حادثه ی تلخِ غروب
می روم دل به خیالت بِسِپارم من باز
در میانِ نفسِ زرد و نارنجی پاییزِ پر از تنهایی
چشمِ چون شب سیَهَت، می کند ویرانم
جان فرو می ریزد، دل تورا می طلبد...
قطره اشکی که به سانِ باروت، رها گشته از این بغض بی پایانم
می کشد شعله به وامانده وجودم هردم
منم و خاطره هایت که زمین خورده و زخمی شده اند
منم و طعم گس و تلخِ نبودن هایت
همنشینم من با، کوچ خاکستریِ دستانت
آری ای یارِ سفر کرده ی من
منم اینجا تنها، گشته پرپر زغم فاصله ها...
نیلوفر صفری
ZibaMatn.IR