سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
سوار اتوبوس شدمدرست صندلی آخرپنجره ی نیمه بازهوای دلبرانه ی پاییزیهمونجا گاهیبهترین جای دنیاستتا تو مچاله بشی در خودتو غرق در افکارتو دنبال واژه ای بگردی برای نوشتن... داشتم فکر میکردم که چقدرمرور بعَضی خاطراتاتفاق هابعضی بودن هارفتن هابعضی حرف هاو حتی نگاه هامیتونه تموم روزترو تحت تاثیر قرار بده..به اینکه هر کدوم از ماچقدر در جایی که درسته و باید باشیم قرار گرفته ایم اینکه چطور در کشاکش فردایی نا معلوم برای...
هنوز هم بعد از این همه سالبه دیدارِ آخرین برگ ریزانِ پاییز میروم،و هم صحبتِ تمام دقایقِ دلتنگی هایت میشوم،و به جای تمام روزهایی که غایب دفتر شعرهایم بودی،صدایت میزنم...!هنوز هم بعد از این همه سالصدای تو را در سکوتِ تنهایی هایم می شنوم،هنوز همعطرِ نفس هایت در خیابانِ خیسِخواب هایم می پیچد،هنوز هم گفتنِ "دوستت دارم"قشنگ ترین واژه ی دنیاست......
داشتم فکر میکردم،چه لحظه هایی رو بی مهابا سادهاز کنارش گذشتیم، بدونِ اینکه قدرشو بدونیم...چه کارهایی رو میشد انجام بدیم ولی ترسیدیم...چه جاها که میشد رفت اما فرصتش رو از دست دادیم...چه روزها که میشد واقعی بود اما با خیال گذروندیم...چه حرف ها که میشد بزنیم اما غرورمون نزاشت...چه لحظه هایی که میشد برگشت اما رفتن انتخابمون بود...میشد رنگِ این روزهای کشورمون سبز بود اما نیست...میشد همه چیز جورِ دیگه بود، ولی نیست!از ما که گذشت.....