شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
اتوبوسی عبوسمکه کار میکند پا به پای عقربه هامتر میکندتنهایی اش را با خیابان ها و جاده هانیمه شب هایی همکه از مرز خستگی رد میشودبه سرش میزندخودش و مسافرانش راکه روزهای تلخِ نَچرخی هستندبه صرف یک خواب شیرین عمیق تهِ دره مهمان کند«آرمان پرناک»...
به نظرم اتوبوس مثل زندگی میمونه؛ اگه از اول پایانه تا آخر پایانه مسیرت باشه، کلی آدم با مشکلات و ناراحتی و خوشحالی با دلایل مختلف می بینی .ممکنه به فاصله دو ایستگاه یکی کنارت بشینه و وقتی که از اتوبوس پیاده شد دلتنگ شی یا حتی بهش تاچند وقت فکر کنی و ممکنه به فاصله سه ایستگاه یکی کنارت بشینه که واقعا دوست نداشته باشی. ایراد نداره اگه آدمی که کنارت نشست حالت رو بد میکنه، بلند شو و صندلیت را عوض کن حتی شده تا آخرین ایستگاه ایستاده باشی و تکیه ات به ...
سوار اتوبوس شدمدرست صندلی آخرپنجره ی نیمه بازهوای دلبرانه ی پاییزیهمونجا گاهیبهترین جای دنیاستتا تو مچاله بشی در خودتو غرق در افکارتو دنبال واژه ای بگردی برای نوشتن... داشتم فکر میکردم که چقدرمرور بعَضی خاطراتاتفاق هابعضی بودن هارفتن هابعضی حرف هاو حتی نگاه هامیتونه تموم روزترو تحت تاثیر قرار بده..به اینکه هر کدوم از ماچقدر در جایی که درسته و باید باشیم قرار گرفته ایم اینکه چطور در کشاکش فردایی نا معلوم برای...
سوار بر اتوبوسی که از تو دورم کردکه بی تو بغض شوم دست های گرمت را...که حسرتم بشود لمس کردن موهات...که تن کنم کت خاکستریِ چرمت را... تو را مدت یک روز و چند ساعتِ تلخندیدمت جز در چشم های رانندهکه ناگهان وسط جاده عاشقم شده بود...میانِ بغض خراسانیِ دو خواننده!دو چشمِ قهوه ایِ رنگ چشم های خودتچرا دروغ بگویم؟ نگاهِ گرمی داشت...و تووی آینه با چشم هاش می خندیدو مثل تو کتِ خاکستریِ چرمی داشت تو ر...
چند ماهی بود تو یک کشور خارجی زندگی میکردم و ترددم با اتوبوس بود و نمیدونستم برای اطلاع راننده که ایستگاه پیاده میشی باید اون سیمی که بالا سرته رو بکشی،من خیلی سنتی راه میوفتادم تا پشت صندلی راننده و میزدم رو شونش و میگفتم داداش ایستگاه پیاده میشم...
یکی از الدنگ ها گفت اگر با سنگ به آن تابلو بزنیم، اتوبوس زودتر می رسد. ده تا اتوبوس آمد و رفت و ما الدنگ ها همچنان سنگ پرت می کردیم به تابلو....
این عصرچقدر غمانگیز است!انگار در تمام قطارها و اتوبوسها تو دور میشوی ......
می دانی زیباجان ! هرگز از باغ گیلاسبرای تو یک مشت گیلاس نچیده ام هرگز با هم در اتوبوس نخندیده ایم به صدای خرخر خواب پیرمرد بغل دستیمی شود رفت لب دریا و تو را دنبال کرد هی ترا دنبال کرد و با چوب اسم تو را بزرگ نوشت نشست در جاده ی هراز یک دیزی مشتی زد به بدن و خاطرات بچگی را دانه دانه با هم ریسه رفتاز همین دریچه درست همین کوچهمی شود رفت به دل کوه و یک کلبه کوچک چوبی پیدا کرد شب ، سیب زمینی در آتش انداخت و شعر خواند ...