به دنیا می آیم از پیشانی ات تا سرنوشت دوباره ی تو باشم زنجره ها را به گردن آویخته ام تا زنجیر های عدالت به صدا در آیند و تو در تخمدان یک فانوس به آشیان من برگردی سر به کوه می گذارم نماز عشقت را و صدای قلبم را...
آهوی من کجای تنت از شب بازمانده است که راه را گم کرده ای؟ آغوش من دیگر انسان نیست و تو می توانی از خطوط تنم خانه ات را پیدا کنی و به جای در، حرف بزنی