...اَسیرِ گِر٘یِه یِ بی اِخ٘تیارِ خویش٘تَنَم...
در غمت بگریستم چندان که آب از سر گذشت...
عاشقی بدنامیی دارد ولی کاری خوش است
خاطرات تو چون خون، در رگان من جاری است...
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد..
من کیستم؟ ز مردم دنیا رمیده ای
بگو چگونه تو را، از کجای تن بِکَنم؟!
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی ...
هرکه رفت از خود به داغی تازه ام ممتاز کرد...
دوست می دارمت به بانگ بلند ...
تویی آن که عاشقت را، دلِ پاره پاره باید...
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم ...
چندان نیامدی که مرا انتظار کشت...
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
بوسۀ من کارها دارد به خاک پای تو!
بگذار دیدنی بشود با تو خلوتم ...
سرکشیدم تو را و تشنه ترم...️
دلِ شبها بود گنجینه ی اسرار ، عاشق را...
می روی و مقابلی ..!
هیچ می گویی اسیری داشتم حالش چه شد
عمر، آن بهتر که در پای نگار آخر شود
به روزِ غم کسی جز سایه ی من نیست یار من...
مکُش به تیغِ جدایی به هر بهانه مرا...
ما را ز خیال تو چه پرواى شراب است ؟!