هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را
گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه
به لب آمده ست جانم، تو بیا که زنده مانم
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای که پس از دوری بسیار به یاری برسد
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟