شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
زهجران سوخت خسرو، وه که درعشق چه نیکو باشد ،ار هجران نباشد...
هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکنچه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را...
گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه...
به لب آمده ست جانم، تو بیا که زنده مانم...
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ایکه پس از دوری بسیار به یاری برسد...
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دستچشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست...
ابر می بارد و من می شوم از یار جداچون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟...
جانم فدای زلف تو آن دم که پُرسَمَتکاین چیست؛ مویِ بافته؟گویی که دامِ توست...
به لبم رسیده جانم تو بیا که زنده مانمپس از آن که من نمانم به چه کار خواهی آمد؟...