قیافه ام تابلو شده بود ! گفتن : چی میکشی ؟ گفتم : زجر ! گفتن : نه یعنی چی مصرف میکنی ؟ گفتم : زندگی … !
یکی از الدنگ ها گفت اگر با سنگ به آن تابلو بزنیم، اتوبوس زودتر می رسد. ده تا اتوبوس آمد و رفت و ما الدنگ ها همچنان سنگ پرت می کردیم به تابلو.
رنگی شد تابلوی دنیای سیاه و سفیدم وقتی عینکی به چشم زدم با مارک “جور دیگر”