پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اختیار با من است:مجبورم مرگ راتازه تر زندگی کنممانند سیاهپوستی در رودخانهکه هر چه پوستش را می شویدسیاه تر از دیروز می شود ...آرمان پرناک...
نزدیکنزدیک استچقدر نزدیک استآسمان،به لنزِ دوربینمآنقدر که می بیندگلبول های سیاهم را...«آرمان پرناک»...
می خواهمبرگردم به قدیم، جایی که زندگیدر قاب عکس های سیاه و سفیدزندانی بوداما دلخوشدلم یک جرعه سادگی می خواهدخمار صداقتمکجاست تا جرعه ای بنوشم؟...
انقدر مپرسچرا هیچگاهعکسمان رنگی نمی شود !کمی به آسمان بیاندیش ... آرمان پرناک...
همچی سیاوسفیدش قشنگهمث پاندا پنگونن موهاش لای برفا چشاش آخ آخ چشاش...
تو مرا صدا بزنسبز می شوم...بهار می شوم...حتی اگر زمستان باشد!...
همه چیزای خوب سیاه سفیدنپنگوئنا، پانداها، چشمات......
رنگی شد تابلوی دنیای سیاه و سفیدموقتی عینکی به چشم زدم با مارک “جور دیگر”...
تمام دنیا را سیاه و سفید دوست دارم به جز توکه رنگیترین اتفاق منی...
تمام دنیا راسیاه و سفید دوست دارمبه جز توتو رنگی ترین اتفاق منی...