یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
تو بازی باختی پاشو الدنگ بسه ناشی بازی یکم سر بالا ببین چه حالی داریاگه سرسخت نباشی که باختی داشی میگه حال نیست میکنی زاری باید پاشیتو این دار فانی بخت به همت فال نیست میفهمی یا که بده فارسیم......
قربان جهانی که در آن جنگ نباشدمشت و لگد و سیلی و اوردنگ نباشداز وحشت بمب اتم و توپ و مسلسلپیوسته به پا خار و به سر سنگ نباشدباهم نستیزند سپیدان و سیاهاندعوا سر نام و نسب و رنگ نباشددر باغ وفا مرغ بد آواز نیابیمدر بزم صفا ساز بد آهنگ نباشدافسار به دست دو سه گمراه نیفتدایام به کام دو سه الدنگ نباشدمادون ز ستمکاری مافوق ننالداز دست دلی سنگ دلی تنگ نباشدهر مملکتی تا طلبد حق خودش رامحتاج به صد لشکر صد هنگ نباشد...
قلبم با تمام وجود میگه زن میخام ولی جیبم در جوابش میگه گوه نخور بزرگوار گوه نخور الدنگ گوه نخور بدبخت...
یکی از الدنگ ها گفت اگر با سنگ به آن تابلو بزنیم، اتوبوس زودتر می رسد. ده تا اتوبوس آمد و رفت و ما الدنگ ها همچنان سنگ پرت می کردیم به تابلو....
تو دردت اینه چرا دره دکونتو بستنمن دردم اینه هنر نیست دکونِ توئه الدنگمثِ ما کمه با دستِ خالی تره خرد کنهبنی بشر بدونِ سود محاله سنگی پرت کنه......
تو را آفرید که از ته دل بخندینه اینکه چمباتمه غم بزنیو پژمرده ی یک الدنگ شوی!...