تو بازی باختی پاشو الدنگ بسه ناشی بازی یکم سر بالا ببین چه حالی داری اگه سرسخت نباشی که باختی داشی میگه حال نیست میکنی زاری باید پاشی تو این دار فانی بخت به همت فال نیست میفهمی یا که بده فارسیم...
قربان جهانی که در آن جنگ نباشد مشت و لگد و سیلی و اوردنگ نباشد از وحشت بمب اتم و توپ و مسلسل پیوسته به پا خار و به سر سنگ نباشد باهم نستیزند سپیدان و سیاهان دعوا سر نام و نسب و رنگ نباشد در باغ وفا مرغ بد...
قلبم با تمام وجود میگه زن میخام ولی جیبم در جوابش میگه گوه نخور بزرگوار گوه نخور الدنگ گوه نخور بدبخت
یکی از الدنگ ها گفت اگر با سنگ به آن تابلو بزنیم، اتوبوس زودتر می رسد. ده تا اتوبوس آمد و رفت و ما الدنگ ها همچنان سنگ پرت می کردیم به تابلو.
تو دردت اینه چرا دره دکونتو بستن من دردم اینه هنر نیست دکونِ توئه الدنگ مثِ ما کمه با دستِ خالی تره خرد کنه بنی بشر بدونِ سود محاله سنگی پرت کنه...
تو را آفرید که از ته دل بخندی نه اینکه چمباتمه غم بزنی و پژمرده ی یک الدنگ شوی!