یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
دلم گرفته و میلی به اجتماع ندارمشبیه سایه ی ظهرم که ارتفاع ندارم...
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کنمن آمدم به امیدت، تو هم خدایی کن...
دلم گرفته از این شهر،شهر بی مرام،رفیقاز این جماعت در فکر انتقام رفیقکجای این شب،شب بی اعتبار گریه کنم؟به روی امنیت شانه ی کدام رفیق؟...
دلم گرفته و روی شانه هایِ خودم گریه میکنم...