چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود
چمدان بسته ام... امّا چه کنم دشوارست فکر دل کندن از آغوش تو یعنی وطنم...
حقّم نبود، خون جگر حقّ من نبود این چشمهای خیره به در حقّ من نبود
نگذاشتی به رنج قفس خو کنم چرا پرواز در ڪنارت اگر حقّ من نبود
عذابِ زنده بودن را تحمل می کنم با تو بیا افیون چشمانت که باشد درد چیزی نیست
تبر کشیدی و آخر به جانم افتادی تویی که آمده بودی بهار من بشوی
کدام وعده سبب شد به من رکب بزنی؟ رفیق دشمن بی اعتبار من بشوی