گم شدن در کوچه های بی کسی حقم نبود وای این دلشوره ها، دلواپسی حقم نبود گفته بودم دوستت دارم نکردی باورم بارها تفتیش کردن، وارسی حقم نبود دامنی از گل برایت هدیه آوردم، ولی این چنین پَرپَر شدن چون اطلسی حقم نبود من که تنها هم نشینم اشک و...
احساس من هیزم نبود ای دوست آتش زدی کندی تو از من پوست من آرزویم با تو بودن بود اندیشه ی تو دل شکستن من سادگی کردم تو فهمیدی بر قلب و احساسم تو خندیدی من بر دروغت ساده دل بستم گفتم بمان تا پای جان هستم...
حقّم نبود، خون جگر حقّ من نبود این چشمهای خیره به در حقّ من نبود