اِمسال جای عیدی شعری برای من بگو ؛ که گُل از گُلِ تمامِ لحظه هایم بشکفد...
تو اگر بهارِ من باشی ، دلخون هم که باشم ، لاله لاله برایت شکفته می شوم...
چرا هیچ فصلی تو را برای من نمی آوَرَد ؟!
اگر هنوز هم برگی از عشق مانده بر شاخه ها ی خاطرت، با مهر بیا...!
صبر کن شانه ات را نبر، هنوز حرف های زیادی را گریه نکرده ام
آغوش تو بهار است ؛ سبز می کند طبیعتِ تنم را گُل می دهد گونه ام وقتی می پیچد پیچکِ دست هایت دورِ تنم...