نگاهت میکنم خاموش و خاموشی زبان دارد زبانِ عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی...
درون سینه ام دردیست خونبار که همچون گریه میگیرد گلویم غمی آشفته ، دردی گریهآلود نمیدانم چه میخواهم بگویم ...
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست...!