اُمیدِ هیچ مُعجزی زِ مُرده نیست زِنده باش.
آری،همه باخت بودسرتاسر عمر دستی که به گیسوی تو بُردم ،بُردم!
دلی چو آینه دارم همین گناه من است
چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
بهار من بُوَد آنگه که یار می آید
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود هواگرفته ی عشق از پی هوس نرود
با من بی کس تنها شده یارا تو بمان
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی ، نه غمگساری نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
اما چه باید گفت از انسان نمایانی که ننگ نام انسانند
مردن عاشق ،نمی میراندش در چراغی تازه می گیراندش
گفتم این کیست که پیوسته مرا می خواند خنده زد از بنِ جانم که منم، ایرانم
تا من بودم نیامدی، افسوس! وانگه که تو آمدی، نبودم من
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم که راه دورتر از عمرِ آرزومندست
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست آه از این درد که جز مرگ مَنَش درمان نیست...
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
تو را می خواهم ای دیرینه دل خواه
سلام بر تو که روی تو روشنایی ماست
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش
مرغ شب خوان که با دلم می خواند رفت و این آشیانه خالی ماند
من نمی دانستم معنیِ «هرگز» را تو چرا بازنگشتی دیگر؟
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری این صبر که من میکنم افشردن جان است