یکشنبه , ۱۵ مهر ۱۴۰۳
اُمیدِ هیچ مُعجزی زِ مُرده نیستزِنده باش....
آری،همه باخت بودسرتاسر عمردستی که به گیسوی تو بُردم ،بُردم!...
دلی چو آینه دارم همین گناه من است...
چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست...
امروز نه آغاز و نه انجام جهان استای بس غم و شادی که پس پرده نهان است...
بهار من بُوَد آنگه که یار می آید...
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرودهواگرفته ی عشق از پی هوس نرود...
با من بی کس تنها شده یارا تو بمان...
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست...
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی ، نه غمگساری نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری...
اما چه باید گفتاز انسان نمایانی که ننگ نام انسانند...
مردن عاشق ،نمی میراندشدر چراغی تازه می گیراندش...
گفتم این کیست که پیوسته مرا می خواند خنده زد از بنِ جانم که منم، ایرانم...
تا من بودم نیامدی، افسوس!وانگه که تو آمدی، نبودم من...
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیمکه راه دورتر از عمرِ آرزومندست...
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیستآه از این درد که جز مرگ مَنَش درمان نیست......
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم...
تو را می خواهم ای دیرینه دل خواه...
سلام بر تو که روی تو روشنایی ماست...
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش...
مرغ شب خوان که با دلم می خواند رفت و این آشیانه خالی ماند...
من نمی دانستم معنیِ «هرگز» را تو چرا بازنگشتی دیگر؟...
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری این صبر که من میکنم افشردن جان است...
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی...
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان آسایشی که هست مرا در کنار توست...
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی...
روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست ......
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم...
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی...
یاد دلنشینت ای امید جانهر کجا روم روانه با منست...
داغ ماتم هاست بر جانم بسیدر دلم پیوسته می گرید کسی!...
بُوَد که بار دگر بشنوم صدای تو را؟ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟...
خودم را بی تو دلخوش می کنم جانا به هر نوعیگَهی با اشکِ جانفرسا،گَهی لبخند مصنوعی......
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کنمن آمدم به امیدت، تو هم خدایی کن...
خیال دیدنت چه دلپذیر بود، جوانی ام در این امید پیر شد، نیامدی و دیر شد........
داغ ماتم هاست بر جانم بسیدر دلم آهسته می گرید کسی...
خوشا صبحی که چون از خواب خیزمبه آغوش تو از بستر گُریزم...
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی!به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی...
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگسارینه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری...
ماییم و سرگذشٺِ شبِ بی ستاره اى......
نگاهت میکنم خاموش و خاموشی زبان داردزبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد...
خیال دیدنتچه دلپذیر بودجوانیم در این امید پیر شدنیامدی و دیر شد......
شب بخیر غارتگر شبهای بی مهتاب منمنتی بر دل گذار، امشب بیا در خواب من...
تو در من زنده ای، من در توما هرگز نمی میریم......
هنوز عشق توامید بخش جان من است......
بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرایکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا!...
هوای آمدنت دیشبم به سر میزدنیامدی که ببینی دلم چه پر میزد...
در ساغر تو چیست که با جرعه نخست ،هشیار و مست را همه مدهوش می کنی؟...