پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می روم تا تمام کنمهر چه زمستان بر لطافتِ گونه هایمو خنجر بر گلوگاه روشنایی ام.از سرطانی آسودمکه مرا نمی خواست وچه هولناک مهری و چهسخت دامانم چسبیده بود،اندوهناک عشقی، ریشه خشکاندوسط قلبی که زنجیر پاره کرد،گریختگریختتادورترهای دور....
گاهی باید رها کرد /باید نداشت/ باید نخواست / باید گریخت از انتظاراتی که آدم را پیر میکند و دردهایی که آدم را شکسته می کند......