می روم تا تمام کنم هر چه زمستان بر لطافتِ گونه هایم و خنجر بر گلوگاه روشنایی ام. از سرطانی آسودم که مرا نمی خواست و چه هولناک مهری و چه سخت دامانم چسبیده بود، اندوهناک عشقی، ریشه خشکاند وسط قلبی که زنجیر پاره کرد، گریخت گریخت تادورترهای دور.
گاهی باید رها کرد /باید نداشت/ باید نخواست / باید گریخت از انتظاراتی که آدم را پیر میکند و دردهایی که آدم را شکسته می کند...