فکر نکنید هر کس که از راه رسید ، هر کس که با شما خندید، هر کس که چند صباحی گیر داد و پیگیر شد می تواند رفیق شما باشد! رفاقت جر یانی ست توی خون آدم.. همین به موقع بودن، چگونه بودن، یکرنگ بودن می شود اصالت یک رفاقت......
ما زن ها برای لذت بردنِ هیچ مردی نیامده ایم، ما آمده ایم تا هر گونه می خواهیم برای دلِ خود مان زندگی کنیم بخندیم، برقصیم، زیبا باشیم... حالا اگر مردانی جور دیگری نگاه می کنند، یا حتی جایی به خود اجازه می دهند دراز دستی کنند این چیزی از...
لبخندت که غمگین شود تازه یادت می افتد برای آدم های بی ارزش زندگی ات چه تاوان سنگینی داده ای.!!
اگر روزی بیاید که هیچ کس را دوست نداشته باشم تو را دوست و دوست تر می دارم.
باران که هَدَر برود چه تفاوت دارد من سرِقرارهای سرراهی گم شوم یا تو آدمِ کوچه های خیس نباشی. ؟!
آنقدر کنارم هستی که نبودنت را نمی فهمم هر صبح با صدای نفس پیراهنت که توی کمد دیواری جا گذاشته ای بیدار می شوم بعد می بویمت با همان ته مانده ی عطری که همیشه می زدی اصلا چه کسی گفته که من یک نفرم؟! هر چند یک بار هدیه...
آنقدر بزرگ شدیم که دنیا به حساب مان نیاورد همیشه قرارمان در خواب های پریشان بود تو چه می دانی طلبکارِ دنیا بودن یعتی چه؟! حالا برگشته ای از اتفاق چشمی که تکان خورد و شانه هایی که افتاد باور نکن خاک هر مرده ای سرد است هفت قدم که...
نه اندوه جرأتِ لمس کردنم را دارد نه چشم هایم گریستن بلدند! به هر طرف که نگاه می کنم صبح است و دلبری های خورشید تو را هم که اصلا یادم نمی آید آه... من از کی این همه خوب دروغ می گویم.؟!
گُلِ سرخِ عزیزِ من به هر گلخانه ای باشی بدان رویایِ یک گلدان همیشه با تو خواهد بود تو دستم را نوازش کرده بودی بعد از این حتما تبِ یک عشق بی پایان همیشه با تو خواهد بود.
تو می روی من مجازات می شوم چه عدالتِ وحشتناکی.
اگر یک بار دیگر درودیوارهای این خانه ی لعنتی لمسم کنند به خیابان می ریزم و روی مرده ی خودم چاقو می کشم اصلا چه فرق می کند نعش کدام مرد کجای این جهان دراز کشیده باشد وقتی کمرگاه زنی را به خاطر نمی آورد که چقدر رقصیدن در باد...
کدام شب؟ زیر نگاه هزار جفت ستاره دور از چشم هیز مردانی که تنها رویایشان آغوش تو بود برهنه شدی؟ که دوباره زن شدی و امیدهای کوتاهت با سیگار لای انگشت های چه کسی دود شدند که اینگونه لبخند زدی.
آه...جوانی ام چه خویشاوندیِ نزدیکی با فرسودگی داشت بی بیداری مرگِ عمری را دیدم که رنج هایش دراز با لبخندی کوتاه و غم هایی بس جادار بود.
این بار عاشقانه هایم تفاوت دارند زندگی می کنند برای نیامدنت، روزی که مرگ با من بخوابد و تو از حسادت بمیری.
چگونه دوست ترت ندارم آنگاه که نمی توانم عکست به دیوار و نامت را بر بدن بکوبم؟! زخم ناتوانی ها چه کاری بود.
در هر رابطه ای یکی می رود، یکی می میرد تو همیشه فدای سرم شدی چقدر نفهمیدی لبخند من روزهای آخرت بود.
درد همیشه با آدم است حتی وقتی با بدنَت خداحافظی می کند اثرش می مانَد بر سوی چشم هایت، برمغز و استخوانت، بر بند کفش هایت! وقتی همه ی عاشقانه هایش را در انگشت هایش می ریخت. حالا بگو چگونه می شود به تو فکر نکرد.
این موهای من است که گُل به گُل سفید شده اند نگاه کن هدیه های تو چگونه خود را از گوش های من حلق آویز کرده اند؟! از اول نیا مرا نخواهی شناخت.
چقدر می توانستی دوستم نداشته باشی؟! تا گلی که به سرم زدی گره کوری شود و به جانِ دار و ندارم بیفتد.
روزهای بیمار را ورق می زنیم... و اما چه کسانی را دوباره خواهیم دید و چه کسانی را نادیده بدرود خواهیم گفت! مدام چشم می بندم و خنده ی هر انکه را روزی خندیده بر ضمیر خود نقش می بندم پیش از آنکه چشم نگشایم مدام
مرا لمس کن آنگونه که زمستان درخت و آغوش مرگ را. یادم نیست چند بهار کم آوردم؟
هر چه از پدرم پرسیدیم : قبل از مادرم کدام زن را دوست داشتی؟ یادش نمی آمد! فراموشی ارثیه ی خانوادگی ماست تو را به خاطر نمی آورم.
راهی جز خندیدن نداشتیم و این غم انگیزترین بیراهه ای بود که سراغ داشتیم.
من وحشی جنگجویی هستم که اجازه نمی دهم کسی پایش را از گلیمش درازتر کند! اگر روزی کسی چنین جرأتی پیدا کرد یقین دارم خودم این اجازه را به او داده ام... تا آنجا که راه داشته باشد بدی را با خوبی و بی ادبی را با متانت پاسخ می...