سر به سنگ نه باید به کلنگ بزنم آهو که شدم باید یک پلنگ بزنم این برکه کوچک مرا خواهد خورد ماهی که شدم باید به دل نهنگ بزنم من یوسفی هستم در را خودم بستم بر چشمان زولیخا قفلی زدم و مستم من سخت می دویدم مانند یک سرباز...
یوسفی هستم که می نوشیده و مستم یوسفی گشتم ، که درها را خودم بستم با نا امیدی می دویدم همچو یک سرباز من یوسفی بودم که در رفتم نشد در باز