متن سرباز
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات سرباز
از خطِ قرمز روی پیشانی /
تا آرزوی کنجِ انباری /
ما بغضِ مادرزادِ هم بودیم /
در بندِ پوتین های اجباری...
«آرمان پرناک»
سنگین تر از تفنگ /
عکسی است که یک سرباز حمل می کند /
عکسی بدون رنگ
عکسی بدون رخ
عکسی تمام هیچ !
«آرمان پرناک»
- شب /
چشمِ برجک را کور کرده است /
خبر /
کلاغ پر /
می رود هنوز ... /
- هیسسسسس! /
می شنوی؟ /
خروپفِ کلاشینکف /
از دهانِ بازِ یک سرباز است !! /
«آرمان پرناک»
می گویی
نزدیکم نیا،
صفرهایم به تو هم سرایت می کند
آخر عزیز من
کدام سربازِ برجکی را دیده ای
که از تنهایی بگذرد؟
«آرمان پرناک»
دیر /
ولی فهمید /
تنها کلاش /
رویش کراش دارد /
سربازِ برجکی که داشت /
لب مرز و مرد شدن را /
به هم گره میزد !!
«آرمان پرناک»
پر از سردرد /
و تراشیده ام /
سر را به پای ماندنت /
دلبند! /
همراه باش /
که بند بندِ پوتینم درد می کند...
«آرمان پرناک»
در سرم قارقار می چرخد
مسلخی در تمامِ تن برپاست
حالِ سربازِ روی مین دارم
که خبردار می شود باباست...
«آرمان پرناک»
جای زمستانِ اخوان
جای کتک خوردنِ پرچم از طوفان
جای تکان های یک جیبِ خالی
جای تنهاییِ تمامِ آدم ها
پُست میدهد
سربازی که حکم زنده بودنش
به شهادتِ پوتین های پاره بسته است
«آرمان پرناک»
ساقی مستان تویی مستی هفتاد و دو تن دست توست
باعث مستی تویی دست و سر و پا و بدن مست توست
حضرت احساس عشق در دل گودال تپیدن بگیر
لحظه دیدار ما با خدا خبط مرا رو به ندیدن بگیر
سرباز تو در دوره آموزشم قابل دیدار خدا نیستم...
غمی است در قلبم که بارانی به چشمش نیست
هیچ انتظار از کسی جزء قهر و خشمش نیست
خسته ام خسته تر از سرباز در بندی که
در زیر تیغ هست و جهان دیگر به پشمش نیست
سر به سنگ نه باید به کلنگ بزنم
آهو که شدم باید یک پلنگ بزنم
این برکه کوچک مرا خواهد خورد
ماهی که شدم باید به دل نهنگ بزنم
من یوسفی هستم در را خودم بستم
بر چشمان زولیخا قفلی زدم و مستم
من سخت می دویدم مانند یک سرباز...
یوسفی هستم که می نوشیده و مستم
یوسفی گشتم ، که درها را خودم بستم
با نا امیدی می دویدم همچو یک سرباز
من یوسفی بودم که در رفتم نشد در باز
هیوادار بوو؛
که له جیاتی تفەنگ،
کتێب و،
قەڵەمێکێ پێ بواێا
تا وێنەێ باڵەندەێکی بکێشا
لەگەڵ لەقێک زەیتوون؛
-- چه کمه بۆر!
▪︎برگردان فارسی:
…آرزو کرد،
به جای تفنگ
کتاب وُ،
قلم داشت تا
پرنده ای را نقش بزند
با شاخه ای زیتون؛
–سرباز!
پسران جوانی بودند
که بخاطر رسیدن به عشق اشان
در همهمه جنگ ایران و عراق
سربازی رفتند
و در باتلاقی مردند
سربازانی که بعد از بازگشت به خانه
دست عشق اشان را در دست دیگری دیدند
پسرهایی که در کشیک شبانه پادگان
از سوز تنهایی خودکشی کردند
پسرهایی که از...
سربازِ بی اراده،
انگشت بر ماشه می فشارد!
زندانی ی نگون بخت
با چشم های بسته،
دندان به دندان می خاید، اما\
***
اسلحه حتا،،،
--فکر نمی کند!
لیلا طیبی (رها)
در این شطرنجِ
دنیاییِ خون آلود
پس از سرباز ها روزی،
نوبتِ شاه و وزیرم می رسد.
سیما بافتی زاده زنجانی