پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از خطِ قرمز روی پیشانی /تا آرزوی کنجِ انباری /ما بغضِ مادرزادِ هم بودیم /در بندِ پوتین های اجباری...«آرمان پرناک»...
سنگین تر از تفنگ /عکسی است که یک سرباز حمل می کند /عکسی بدون رنگعکسی بدون رخعکسی تمام هیچ !«آرمان پرناک»...
- شب /چشمِ برجک را کور کرده است /خبر /کلاغ پر /می رود هنوز ... /- هیسسسسس! /می شنوی؟ /خروپفِ کلاشینکف /از دهانِ بازِ یک سرباز است !! /«آرمان پرناک»...
می گویینزدیکم نیا،صفرهایم به تو هم سرایت می کندآخر عزیز منکدام سربازِ برجکی را دیده ایکه از تنهایی بگذرد؟«آرمان پرناک»...
دیر /ولی فهمید /تنها کلاش /رویش کراش دارد /سربازِ برجکی که داشت /لب مرز و مرد شدن را /به هم گره میزد !!«آرمان پرناک»...
پر از سردرد /و تراشیده ام /سر را به پای ماندنت /دلبند! /همراه باش /که بند بندِ پوتینم درد می کند...«آرمان پرناک»...
در سرم قارقار می چرخدمسلخی در تمامِ تن برپاستحالِ سربازِ روی مین دارمکه خبردار می شود باباست...«آرمان پرناک»...
جای زمستانِ اخوانجای کتک خوردنِ پرچم از طوفانجای تکان های یک جیبِ خالیجای تنهاییِ تمامِ آدم هاپُست میدهدسربازی که حکم زنده بودنشبه شهادتِ پوتین های پاره بسته است«آرمان پرناک»...
به قدر جمعه ی یک پادگان سرباز دلتنگم...
ساقی مستان تویی مستی هفتاد و دو تن دست توستباعث مستی تویی دست و سر و پا و بدن مست توستحضرت احساس عشق در دل گودال تپیدن بگیرلحظه دیدار ما با خدا خبط مرا رو به ندیدن بگیرسرباز تو در دوره آموزشم قابل دیدار خدا نیستممعجزه ای رو کن و دستم بگیر آینه بردار که با کیستم...
غمی است در قلبم که بارانی به چشمش نیستهیچ انتظار از کسی جزء قهر و خشمش نیستخسته ام خسته تر از سرباز در بندی کهدر زیر تیغ هست و جهان دیگر به پشمش نیست...
سر به سنگ نه باید به کلنگ بزنمآهو که شدم باید یک پلنگ بزنماین برکه کوچک مرا خواهد خوردماهی که شدم باید به دل نهنگ بزنممن یوسفی هستم در را خودم بستمبر چشمان زولیخا قفلی زدم و مستممن سخت می دویدم مانند یک سرباز چون یوسفی در رفتم اما نشد در باز...
یوسفی هستم که می نوشیده و مستمیوسفی گشتم ، که درها را خودم بستمبا نا امیدی می دویدم همچو یک سربازمن یوسفی بودم که در رفتم نشد در باز...
لشکر چشمان توتا بُن دندان مسلحو منسربازی تنهایمرضا حدادیان...
می خواستم به سربازها بگویمنامه ی معشوقه هایشان را اگربلند بلند بخوانندجنگ تمام می شود... ....
هیوادار بوو؛که له جیاتی تفەنگ، کتێب و،قەڵەمێکێ پێ بواێا تا وێنەێ باڵەندەێکی بکێشا لەگەڵ لەقێک زەیتوون؛-- چه کمه بۆر!▪︎برگردان فارسی:…آرزو کرد،به جای تفنگکتاب وُ،قلم داشت تاپرنده ای را نقش بزندبا شاخه ای زیتون؛ –سرباز!...
پسران جوانی بودندکه بخاطر رسیدن به عشق اشاندر همهمه جنگ ایران و عراقسربازی رفتند و در باتلاقی مردندسربازانی که بعد از بازگشت به خانهدست عشق اشان را در دست دیگری دیدندپسرهایی که در کشیک شبانه پادگاناز سوز تنهایی خودکشی کردندپسرهایی که از سربازی اجباری ترسیدندو سرباز فراری شدنددلهایشان سوز داردپسرانی که از این اجبار می لرزنداما به جان می خرندخود را به آب و آتش می زنند ؛شاید عشق وطن شاید عشق دخترانی کهسالهاست منتظر ...
سرنوشت من و سرباز به هم نزدیک است او لب خط و من از خط لبت می میرم! ارس آرامی...
میگن ...زندگی همیشه سخت ترین جنگ هاش رو تقدیم قوی ترین سربازهاش می کنه... ولی من دلم نمی خواست یک سرباز قوی باشم، دلم می خواست یک گل فروشِ عاشق باشم، سر کوچه ای که تو توش زندگی می کنی......
آمار کشته های جنگ، همیشه غلط بوده استهر گلوله، دونفر را از پا در می آوردسرباز و دختری که در سینه اش می تپد… مریم نظریان پرچم های کهنه ی صلح...
سربازِ بی اراده،انگشت بر ماشه می فشارد!زندانی ی نگون بخت با چشم های بسته،دندان به دندان می خاید، اما\ ***اسلحه حتا،،، --فکر نمی کند! لیلا طیبی (رها)...
در این شطرنجِدنیاییِ خون آلودپس از سرباز ها روزی،نوبتِ شاه و وزیرم می رسد.سیما بافتی زاده زنجانی...
به صفحه نگاه کن . میبینی شاه ، وزیر،فیل و اسب و قلعه میتونن به عقب برگردن. ولی سرباز هیچوقت نمیتونه برگرده .سرنوشت خیلی از ما ها هم مثل سربازه...
...آرزو کرد،به جای تفنگ-کتاب وُ، قلم داشت تا-پرنده ای را نقش بزندبا شاخه ای زیتون؛ --سرباز! سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
زمین خلاصه ای از چشم آسمانی توستغزل برآمده از بازی زبانی توستنه اندونزی و ژاپن، نه بم، نه هائیتیتکان دهنده ترین صحنه، شعرخوانی توستکمی نخند، کمی دور شو، کمی بد باشکه هرچه می کشم از دست مهربانی توستهرآنچه را بفروشم نمی رسد وسعمبه خنده ی تو که سوغات دامغانی توستبلوغ زود رسم علت کهولت نیستاگر که پیر شدم مشکل از جوانیِ توستدو سال می گذرد من هنوز سربازموظیفه ی شب و روزم ندیده بانی توست...
غمگینم، چونان پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ بر میگردد پسرش نیست....
جان دلم... برو خدا به همراهت،دلواپس هیچ چیز نباش...دو سال که سهل است،یک عمر به پای تو میمانم مردِ زندگی من...هر کجا دیدی برایت سخت شدوسط میدان تیر...روی برجکمیان چله سرما و گرمایاد من باش...یاد منی که ثانیه شماری میکنم برای برگشتنتبرای بار دیگر در آغوش گرفتنتبرای آن دست های مردانه ات...جان دلم...تو را به خدا نبینم دلت بگیرد که دنیا بر سر من خراب میشودتا بوده همین بوده جانم،سخت نگیر...اصلا گاهی اوقات عشق به همین سختی هایش...
سالهاست رفته ای و من هنوزدست از سر دوست داشتنت برنداشته اممثل سربازی که همچنان در حلبچه سنگر گرفته است ...نرگس ذکریا...
هرچند سرهنگم امیرم مرد جنگمهرچند در جنگاوری زبرو زرنگماما کنار تو چو سربازی اسیرمتسلیم چشمان تو بانوی قشنگمعلی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...
ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡﯾﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﻡ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩﺍﻭﻣﺪﻡ ﺳﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢﮔﻔﺘﻢ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ؟ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺧﺸﺘﻢضایمون کرد کچل بی خاصیتفک کنم اضاف خورده بود اعصاب نداشت...
ﻫﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺟﯿﺐﻫﺎﯾﺶﺩﺭ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﻭ ﻻﯼ ﺩﮐﻤﻪﻫﺎﯼ ﯾﻮﻧﯿﻔﻮﺭﻣﺶ!ﺯﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺟﻨﮓ ﻣﯽﺑﺮﺩﺁﻣﺎﺭ ﮐﺸﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺟﻨﮓﻫﻤﯿﺸﻪ ﻏﻠﻂ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!ﻫﺮ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺩﻭﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩﺳﺮﺑﺎﺯﻭ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪﺍﺵ ﻣﯽﺗﭙﺪ...
تنهایی مهربانم کرده استشبیه سربازی کهاز روی برجک دیده بانیبرای تک تیرانداز آن سوی مرزدست تکان می دهد...برشی از یک شعر/ از کتاب دورآخر رولت روسی...
دنیای زنده دفن شدن زیرِ دردهادنیای نم کشیده ی ما پیرِمردها!ما مهره های کوچکِ از دست رفته ایمبازنده ایم در همه ی تخته نردهاسربازهای گم شده لبخند می زنندوقتِ عقب نشینیِ ما در نبردهادریای سر بُریده ی مان گریه می کندهمراه با جنازه ی دریانوردها■ای برگِ ساده! سبزیِ خود را نشان مدهوقتی تو را محاصره کردند زردهامرغِ سحر تلاش مکن! غیرممکن استبیدار کردنِ همه ی خوابگردها!حامد ابراهیم پورغزلی از کتابِ سرخپوست ها...
محبوبم اگر سرباز بودم به جای سیم های خاردار خفته بر زمین، همیشه چشمم به آسمان بود...مراقب بودم وقتی خیال جدایییت از آسمان دلم می گذرد درست و به جا شلیک کنم....اگر سرباز بودم هرگز به مین و خمپاره و گلوله فکر نمی کردم...به جایش به مُنورها می گفتم مسیر رسیدنت را در شب روشن کنند...اگر سرباز بودم وقتی هواپیمایت توی سرزمین قلبم سقوط می کرد تو را به جای اسارت در خاکم، با سبدی گل به خانه می فرستادم...بازگشتت با خودت یا خدا نمی دانم....
تو در سالهای دور ایستاده ایبا تفنگ ات در قاب عکسی قدیمیدر فاصله ای نه چندان دور از منبا ابروهای کشیدهچشمانی فراخکه تا انتهای زمان پیش می رود .صدایت همهمه ای است در کودکی امنجوایی عاشقانه در گوشم که هی به تکرارت بر می خیزدنگاهت اما گلوله ای استکه دوست و دشمن نمی شناسدقلبم را تکه پاره می کندتا ضربآهنگ نفس هایم بند بیاید.برای توامصدایم کنتا با گلوله ی چشمهایت از پا بیافتمسرباز خاکریزهایت شومپا به پایت بیایم.قل...
همیشه به "عدد یک" فکر کنمثلا: به سربازی که برای نجات جانشفقط یک گلوله داردبه مسافری که برای جانماندن از پروازشفقط یک دقیقه فرصت داردبه بیمار لاعلاجی که برای زندگی کردن فقط یک ماه وقت داردو به جهانی که فقط و فقط یک خدا دارد.به"عدد یک"که فکر می کنی به یاد من هم باشبه منی که در زندگی ام فقط تو را کم دارم"یک تو" و دیگر هیچ....
دلتنگی حال و روزِسربازیستکه براے دیدنِ معشوقه اشبا یک گلولهبراے زنده ماندن تلاش میکندولے دراخر گوله بر قفسه ےسینه اش اثابت میکند .....
سرباز،سرباز استو کاری جز کشتن نداردحالا یکی تفنگ بر می دارد یکی هم مثل تو روسری...
آن زن با چشم هایش حرف می زند آن مرد با شعر هایش آن سرباز با تفنگ اش ...اینجاکسیبا لب هایشحرف نمی زند...!...
ترکیب تو و چشم هایت می شود کندو و من، کهنه سربازی که مدام دور تو می چرخمعلی گلشاهی (ورژیرا)...
دو سه تا موی بلندت که به تختم ماندهزجر جا ماندن ترکش به تن سرباز است.....
تو در سالهای دور ایستاده ایبا تفنگ ات در قاب عکسی قدیمیدر فاصله ای نه چندان دور از منبا ابروهای کشیدهچشمانی فراخکه تا انتهای زمان پیش می رود .صدایت همهمه ای است در کودکی امنجوایی عاشقانه در گوشم که هی به تکرارت بر می خیزدنگاهت اما گلوله ای استکه دوست و دشمن نمی شناسدقلبم را تکه پاره می کندتا ضربآهنگ نفس هایم بند بیاید.برای توامصدایم کنتا با گلوله ی چشمانت از پا بیافتمسرباز خاکریزهایت شومپا به پایت بیایم.قلب...
هر سربازی که در جنگ تیر می خورَدیک کهکشان ، خاموش می شود ...می ترسم از آسمانی بی ستارهاز شاعری بی واژهو از دفتر خاطراتیکه پروانه های خشکیده اشیک بار دیگرباید بمیرند...!...
به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش"تو معروفی به دل بردن... مونالیزا به لبخندش تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی--درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد...بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازارینه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش... ...
کاسه ای زیر نیم کاسه یچشمان توست...️که باهرپلک زدنشاه دلم سرباز نگاهت میشود......
تمام تاریخ عبارت است از جنگ دو سرباز که همدیگر را نمیشناسند و میجنگند برای دو نفر که همدیگر را میشناسند و نمیجنگند !...
به سربلندی هیچ سربازی فکر نمی کنموقتی که سرزمین مادری ام در چشم های تو جا ماندهدر چشم های توکه تکلیف هر دیوانه ای رابا ماه روشن می کند...
مثل ایستادن گلولهدر قلب سربازی که به احترام وطن ایستادایستاده ام!پای دوست داشتنت!...
سربازتوام...شاه توئئ..فیل نیازاستیک خانه جلوترمن قلعه ی دیدارتورا ...فتح نمودمپنج خانه جلوتریک رازمیان من وتو....گوشه نشینمیک خانه به چپ.....چپسر..خم ..ھمه درحسرت دیدار رخ توسه خانه جلوتریک اسب نیازاست.......که رخ راببرد پیششش خانه جلوترسربازتوام..امرنما..راست رخ اوستیک خانه به راست...راستیک اسب نیازاست..به چپ قلعه ی دشمنسه خانه جلوترسربازتوام..راه وزیر .بازنمودمیک کیش..به دشمناکنون که وزیر است ..رخ است وشه دشمند...
تلخ، مثل قصه ی دردآور سربازهازخم، مثل خاطرات پیکر سربازها شانه خالی می کند فرمانده در اوج نبردتیر گاهی می رسد تا باور سربازها جنگ را شطرنج می دانند شاهان دلیرشرط می بندند گاهی بر سر سربازها! جنگ تنها راه بردن نیست وقتی عشق هستسکه ی شعر است روی دیگر سربازها نامه ها و پست ها و پست ها و نامه هاعشق کن با خاطرات دفتر سربازهاوقت دلتنگی چه شبهایی که در مرز جنونغرق شد در اشک عکس دلبر سربازها چشم بر در، حال مضطر... بعد ...