گر تن به آتش می دهی؛ چون شعله می رقصانمت
نقش او در دل چه زیبا می نشست
دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند از زلف لیلی حلقه ای بر گردن مجنون کنید
دوشَت به خواب دیدم و گفتم: خوش آمدی ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا!
آن تیغ کجا بود که ناگه رگ جان زد..؟
جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق..
جانم بسوختی و هنوزت کم است این...؟
به کام من که نماندی، به کام ِ خویش بمانی
آری، همه باخت بود سرتاسر عمر! دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت...!
غمی در استخوانم می گدازد ...
در دلم آهسته می گرید کسی...
همچنان شوقِ وصالت زنده می دارد مرا
در چشم من ببین چه غوغاست در دلم...
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم...
. نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه آه میکشد تو از کدام راه میرسی خیال دیدنت چه دلپذیر بود جوانی ام در این امید پیر شد نیامدی و دیر شد...
نگاهت میکنم خاموش و خاموشی زبان دارد زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد
خیال دیدنت چه دلپذیر بود جوانیم در این امید پیر شد نیامدی و دیر شد...
شب بخیر غارتگر شبهای بی مهتاب من منتی بر دل گذار، امشب بیا در خواب من
تو در من زنده ای، من در تو ما هرگز نمی میریم...
این همه راه آمدی آری بنشین خسته ای و حق داری/ نفسی تازه کن نمی دانم چند مانده است از شب دشوار/ تا رسیدن هنوز باید رفت، کار سخت است و راه ناهموار
تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم؛ که این فرشته برای من از بهشت رسیده
هنوز عشق تو امید بخش جان من است...
بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرا یکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا!