یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
بعضی وقتها برای ما انسانها از دست دادن چیزی که به آن علاقه داریم ، بدتر از هرگز نداشتن آن است !...
عزیزتر از جانممرد مهربانمدوست داشتنتلحظه ، لحظهیِ زندگی امرا میسازد وعشقتذره ، ذره یِ وجودم را ... تولدت مبااااارک آروم جونم...
عاشقم کردیورفتیلعنتیاینرابدان،پیشپایتمیگذاردروزگار،ایندردرا......
عاقبت در شبِ آغوش تو گم خواهم شددل به دریا زدن رود تماشا دارد......
بوعلی سینا هم این لب را اگر بوسیده بود جای قانون و شفا ، دیوان سینا داشتیم !!...
گونه هایت سیبِ لبنان ست و من هم عشقِ سیبگاه گاهی حضرتِ آدم شدن بد نیست ... نه؟...
آرام شده ام مثل درختی در پاییزوقتی تمام برگ هایش راباد برده باشد...
باغبان میتواند تصمیم بگیرد که چه چیز به درد چغندر میخورد اما هیچکس نمیتواند برای مردم،اگر خودشان نخواهند،خیر و صلاح را انتخاب بکند....
بودنت دور اما یادت جان من است...
ای نیمهی پنهان من! دوری ولی نزدیکبا روح خود تسخیر کن جسم شرورم را...
لااقل عاشقِ معشوقه ی مردم نشویدکه به فتوای همه مظهر حق الناس است ....
بدترین قسمت زندگی انتظار کشیدن است ،و بهترین قسمت زندگی داشتن کسی است که ارزش انتظار کشیدن را داشته باشد....
سرم به مُردگی ام گرم بود قبل از توچرا رسیدی و با عشق زنده ام کردی؟...
مى روم گوشه ى تنهایى خود غرق شومآنچنانى که نباشد اثرى از خبرم...
سفر تو کردی و مندر وطن غریب شدم...!...
آقای داروین!لطفن عقربه ها را به عقب برگردانید.ما خوش حال بودیموقتی از درختی به درختی می پریدیمبا یک گلابیمیان دندان هامان!...
اگر یارش نخواهی شد مگیر از او غرورش را، که بازی دادن یک دل، سزایش مرگ و نفرین است...
دلبر آمد پیِ تعمیر دل ویرانملیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد......
مهربانیت را مرزی نیستیقین دارمفرشته ای قبل از آفرینشقلبت را بوسیده......
این نمکدانِخداجنسعجیبیداردهرچقدرمیشکنیمبازنمکهادارد......
دو گروه از مردان ؛هیچگاه به زندگیِ عادی بر نخواهند گشت...آنان که به جنگ رفته اند ،و آنان که عاشق شده اند ......
آذریادش رفته که پاییز است!نمیبارد، فقط یخ میزند!به گمانم کسی به طرز فجیعیتنهایش گذاشته، وگرنه اینگونهماتش نمیبرد!...
جغرافیای کوچک من بازوان توستای کاش تنگ تر شود این سرزمین من...
دلم فریاد میخواهدولی در انزوای خویشچه بیآزار با دیوار نجوا میکنمهر شب......
تو قله ی خیالی و تسخیر تو مُحالبخت منی که خوابی و تعبیر تو محال...
بهترین لحظه ها…لحظه هایی که در حلقه ی کوچک ماقصه از هر که و هر کجای زمین و زمان بودقصه ی عاشقان بودراستی روزهای سه شنبهپایتخت جهان بود!...
وقتی با قلب پاک با شما معامله کنند سایر مشکلات زندگی هر چه طولانی باشد قابل تحمل است و انسان ناراحتی جسمی را در برابر آرامش روح بزودی از یاد خواهد برد.ژان ژاک روسو | تفکرات تنهایی...
در غربت مرگ، بیم تنهایی نیستیاران عزیز آن طرف بیشترند...
من نباشم چه کسیجای مرا میگیرد؟گاهی از تلخی این فکر،به هم میریزم......
نه هرگز نفرینت نمی کنمفقط می خواهم آنقدر سرو شومکه تو حتی نتوانی سایه مرادر اغوشت بگیری ! ....
پاییز جان مهرت که به ما نرسیدآبانت هم به غم گذشتدوست داریآذرت راچگونه ببارم ...؟!....
برای کشفِ اقیانوسهای جدید ،باید جرات ترک ساحل را داشت ...این دنیا ، دنیای تغییر است نه تقدیر !...
به گلو بغض و به لب اشک و به آغوشم دردشانهای نیست ولی شکر که دیواری هست!...
تو گر گناه من شویتوبه نمی کنم زِ تو جام لبت بنوشم وباز گناه می کنم...!...
تو نیمدیگر من نیستی؛ تمامِ منی!تمام کن غم و اندوه سالیان مرا.......
تو عابری عادیدر خیابان پاییز نیستی!فرشتهای هستی که بالهایش راپشتِ مانتویی سیاه پنهان میکندو مقنعهاش معبدِ اینکاستکه خورشید را در خود دارد!......
به نظر سنکا، اوج حکمت آن است که یاد بگیریم سرسختی و لجاجتِ جهان را با واکنش هایی مثل فوران خشم، احساس بدبختی، اضطراب، ترش رویی، خودبرحق بینی و بدگمانی، بدتر نسازیم.آلن دو باتن...
اشک هایم که سرازیر می شونددیر نمی پاید که قندیل میبندندعجب سرد است هوای نبودنت …...
از رفتنِ پاییز غصّه نخور زمستان برای ما دلتنگ ها فصلِ زیباتری ست باران نمی بارد تا بویِ هیچ خاطره ای بلند نشود...
آذر همان دخترِ عاشقِ سر به هواست! که بین عشق پاییز و زمستان بلاتکلیف میسوزد.. گاهی با گرمایِ پاییز؛ گاهی با سوزِ زمستان.....
دلم یک زمستان سخت میخواهدیک برفیک کولاک به وسعت تاریخکه بباردکه بباردکه بباردو تمام راهها بسته شوندو تو چاره ای جز ماندن نداشته باشیو بمانی …...
برای داشتنتاز تمامِ جهان گذشته اممرا بخواه مرا بخوانو عاشقانه تکرار کنکه پای به زنجیرم و دل در بندبه اُمیدِ تو زنده مانده اماین یعنی عشقیعنی که تو نیمه ی جانِ منی......
با من بمان...زلزله هم اگر تمام جهان را تکان دهد...دل من...کنار تو... اقیانوس آرام است...️️️...
دلتنگی یعنی ایستادن کنار پنجرهوزل زدن به کوچهای خالی،و فکر کردن به اتفاقی که هیچوقت رخ نخواهد داد...
هوای شهر بارانی ستو این قصه غم انگیز استکه دارد عاشقی تنها به زیر باران خاطراتش رادما دم اشک می ریزدو شاید زوج خوشبختیپر از رویابه فردا های رنگارنگ خشنودندولی افسوس از آن فردای بارانیکه از هم دور می افتندو باران باز می باردو باران باز می باردء...
▫می دانی با هر زمزمه ی پاییز صندلی را به پشت پنجرهموهایم را بر شانهو نگاهم را به در می دوزممی دانیبا هر صدای بارانچتر را به خیابانعشق را به رقصو صدایم را بر سر می اندازممی دانیبا هر عاشقانه ای عطرت را به یادخاطراتت را به نیش و چشم به راهت می شوممی دانیبا هر تلنگریانتظار را بیقرارگونه هایم را اشک و دیگر آمدنت را می خواهم...
با من شدند روح درختان سربلند این دلبران شاد شکرخورده لونددارم برای مرگ خودم نقشه می کشم رو به نگاه منتظر آبی بلند......
تو آخرین سرزمینی باقی مانده در جغرافیای آزادی تو آخرین وطنی هستی که از ترس و گرسنگی ایمنم میکند. تو واپسین خوشه و واپسین ماه واپسین کبوتر واپسین ابر. تو واپسین شکوفهای هستی که بوییده ام و واپسین کتابی که خواندهام آخرین واژ...
با خَنده دستش را رَها کردم ولے خُبْ ! اینگونه خندیدن به قرآن درد دارد !...
چه دعایی کنمت بهتر از این که شود عاقبتت ختم به من...