و خودم را، میان او، جا گذاشتم .
ایکاش روزی، جانم فدای او شود.
جانِ کوچکِ ناقابلم، فدای توی که،
امن من بودی، و پناهم بودی،
تویی که، در میان زندگیِ مختلطِ
ذهنی ام، تنهایم نگذاشتی.
تویی که، هنگام جان دادنِ روحم؛
مرا در آغوش گرفتی و گفتی:
(تا آخرش خودم کنارتم.
از چی میترسی؟ بیا بغلم.
من رفیق ترینم برات... )
و من، چه خوشبختم که،
تورا دارم، و ایکاش جانم فدای
تو بشود.تا شاید جبرانی شود.
فرزانه
ZibaMatn.IR