زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

فکر کن یک روز صبح چشم باز کنی و ببینی کنار یک دختر زیبا هستی . نمیدانی کجایی و چرا آن جایی . حتی اسم خودت یادت نمی آید. فقط کیفی تو بدنت است که حتی نمیدانی مال چیست و ربط میدهی به آنجا، و به آن دختر زیبا چون چاره ی دیگری نداری . نمیدانی کجایی و کی هستی چون از آن چیزی که هستی هیچ وقت راضی نیستی . برای همین آنجایی و نمیدانی کی هستی . و همین طور که آرام و بی خیال نشستی و به آن گذشته ای که نداری فکر میکنی ، یک حس عجیب خنکی میکنی. بعد می ببینی گنجشکی دور پایت میچرخد . ماندی این گنجشکها از کجا آمدند. سرت را پایین میکنی و میبینی گنجشکها دارند یکی یکی از بدن تو بیرون می آیند و از پنجره ی نیمه باز اتاق میروند بیرون . خیلی ها شاید دوست دارند تو عمرشان یک روز فقط یک اتفاقی برایشان بیفتد که هیچ وقت نیفتاده و آن کسی باشند که نیستند و شبیه کسی باشند که نبودند.
/ محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/
ZibaMatn.IR

آبی و سبز ارسال شده توسط
آبی و سبز


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن