ای آشنای نادیده ام
در دلِ کوچه های خیالی
هر شب
پایم به ردِ نگاهت می رسد
و تپشی غریب
در دل ساکتم بیدار می شود
گویی که هر خشت از این کوچه ها
گواهِ عبور توست
گویی که هر بادِ سرگردان
بویی از حضور تو دارد
و هر پنجره ی بسته
چشم انتظار توست
بیا
در این شبِ بی قرار
که چراغ ها خسته اند از روشنی
و ماه
به گوشه ای از آسمان
در سکوت پناه برده
بیا
تا دلتنگی ام
مثل صدایی پنهان
در هر گامِ تو
آرام گیرد
و این دل
به هزار آرزوی دور
رنگ حضور بگیرد
ای تو
که در خیال و خاطره ام
چون سایه ای زنده ای
دستانم در هوای تو
شاخسارِ درختی بی بهارست که
به سوی آسمان دراز شده اند
در انتظارِ بارانی
که تنها از نگاه تو می بارد
فیروزه سمیعی
ZibaMatn.IR