می دانی کی ام من؟!
خورشیدی بی افق،
درختی بی خاک و ریشه،
پرنده ای بی لان و آشیانه،
مسافری که از دیرگاهان، می روم و می روم و
اکنون از ترس مین ها در مرز متوقف شده ام،
اما توقف و ماندن را در خیالم جایی نیست.
دیگر باید چشم هایم را ببندم،
گوش هایم را ببرم،
بی شعور و بی احساس و بی فهم می شوم،
تا زیر سایه ی آنها،
بتوانم مانند بتی سنگی زندگی کنم،
سرزنشم نکنید،
وقتی می خواهم،
نه با دو پا،
بلکه با هزار پا، از این سرزمین بگریزم.
شعر: ریباز سالار
برگردان: زانا کوردستانی
ZibaMatn.IR