متن ریباز سالار
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ریباز سالار
شاخ و برگ درختان را باد به هر سوی می برد،
تو چگونه، به تابلوی زندگی ات، می نگری؟
تویی که مسافر راه های دور و درازی،
روزی خواهد رسید که گردباد مرگ،
رگ و ریشه ات را خواهد کند،
و باد اجل بلند و به دره ای پرتت خواهد...
خورشیدی در حال غروب،
من این چنینم!
دیگر نمی بینی مرا به چشم!
فریادی بودم و دیگر نخواهی شنید،
از بس که صدای دیگران بلند است.
در این دنیای پر آشوب،
من بی صدا آمدم و بی صدا از آن کوره راه، برگشتم.
بدنم خرد و بریده بریده شده و...
به کجا باید روم؟
از کدامین کوچه و خیابان؟
به کدامین راه، گام بردارم؟
همراه با کدامین غم و درد
کوچه پس کوچه های شهر را بچرخم،
کدامین اشک پر افسوس را
از چشمان خیس و پر حسرتم را، امشب بریزانم؟
شعر: ریباز سالار
برگردان: زانا کوردستانی
می دانی کی ام من؟!
خورشیدی بی افق،
درختی بی خاک و ریشه،
پرنده ای بی لان و آشیانه،
مسافری که از دیرگاهان، می روم و می روم و
اکنون از ترس مین ها در مرز متوقف شده ام،
اما توقف و ماندن را در خیالم جایی نیست.
دیگر باید...
می دانم، تو و عشق ات روزی نابود خواهید شد،
و نه تنها برگ های درخت زندگی ام را
بلکه شاخه و ریشه ام را نیز نابود می کند.
مستم خواهد کرد با یک قدح
و مانند گلوله ای بی گذشت
جانم را می گیرد و نابودم خواهد کرد.
شعر:...
عزیزم ندانستی من کیستم؟
مسافری خانه به دوش
که از راهی دور!
با قدم های لرزانم
آهسته آهسته، به سوی تو می آیم.
شعر: ریباز سالار
برگردان: زانا کوردستانی
بگذار چشمانت همیشه بسته باشد
خیال کن،
دنیا رنگارنگ است، سبز و زرد و آبی!
مبادا آنی هم پلک هایت را بگشایی،
چونکه ناامیدی، وجودت را تسخیر خواهد کرد
و یأس تو را در خود می بلعد!
چشمانت را ببند،
تا هرگز این جهان تاریک را نبینی...
شعر: ریباز سالار...
اگر قرصی نان داشته باشم،
نصف اش را به گرسنه ای خواهم داد.
پالتویم را به آدمی می بخشم
که از سوز و سرمای زمستان
بر خود می لرزد.
حتا اگر نابینایی
از من طلب بینایی کند،
یک چشم خود را به او می دهم.
ولی در باب عشقت،
خسیس...
گل نرگس و
رنگین کمان هفت رنگ و
عطر باران،
که آدمی را مست و مدهوش می کنند،
هیچگاه جای زنی زیبایی را نمی گیرند
که عاشقانه به تو لبخند می زند.
شعر: ریباز سالار
برگردان: زانا کوردستانی