می ترسم ...
از جهانی که یخبندان شده ...
از مردمی که شبیهِ ماشین شده اند ...
از دلهایی که محبت را منفعت می دانند ...
و از قابِ عکس هایِ بی روحی ؛
که در خیابان ، راه می روند ... !
دلم برای جهانمان می سوزد ...
و دلگیر می شوم ...
وقتی برای عزیزانم ؛
که میانِ این انبوهِ دنیا پرستی ،
هنوز انسان مانده اند ؛
کاری از دستم بر نمی آید ... !
خیالی نیست ...
ما هم آخرش شبیهِ گذشتگان ،
دیر یا زود ، تمام می شویم ... !
ولی خدایا !
دنیایی که ما دیدیم ؛
هیچ چیزش انصاف نبود ... !
کاش از همان اولش می گفتی ؛
که اینجا شکنجه گاهِ ماست ...
کاش دلخوشمان نمی کردی ...
از ما که گذشت ...
ولی یادت باشد ؛
قرارمان این نبود !
ZibaMatn.IR