نیمکت خالی
هر روز صبح موقع پیاده روی مرد جاافتاده ای را توی پارک می دیدیم که جای ثابتی روی یکی از نیمکت ها می نشست و وقتی از کنارش رد می شدیم، دستش را برایمان تکان می داد و می گفت: «جوان ها خسته نباشید.» ما هم برایش دست تکان می دادیم، مرد می خندید و می گفت: «عشق کنید... عشق» و ما رد می شدیم و می رفتیم.
مرد همیشه قبل از ما می آمد و وقتی می رفتیم هنوز همان جا نشسته بود. دیروز صبح مرد سر جای همیشگی اش نبود و جوانی جای او نشسته بود. تعجب کردم پیش جوان رفتم و پرسیدم: «اون آقایی که هر روز صبح اینجا می شینن کجان؟» جوان گفت: «نمی دونم.» پرسیدم: «شما می شناختیدشون؟» جوان گفت: «نه.» بعد پرسید: «کس خاصی بود؟» گفتم: «نه.» از نگهبان پارک سراغ مرد را گرفتم. نگهبان گفت: «اینجا روزی هزار نفر میان می شینن و میرن، من که همه شون رو نمی شناسم... فامیلی شون چی بود؟» نمی دانستم. برادرم و فرخ و مرتضی هم نمی دانستند. کس دیگری هم نمی دانست.
هیچ کس او را نمی شناخت و ما مردی را که هر روز برایمان دست تکان می داد و می گفت: «عشق کنید» گم کردیم.
ZibaMatn.IR