زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

زمانی بود برای بودنش جانم را میدادم،
پس با خودش فکر کرد که جانم بی ارزش است؛
اما دگر نه چشمهایم برای چشمانش
و نه دستانم برای لمس دستهایش انتظار میکشند،
نه قلبم برای دیدنش بی تابی
و نه گوش هایم برای ندایش بی قراری میکند،
حتی اشتیاقی به پشیمانیش نیست
و نه میلی به اختیار داشتنش،
او برایم خاطره ایی شد
که تکرارش به آن لطمه میزند،
همان لحظه که کول بارش را بست، ذره ذره
با اولین قدمهایش آخرین امید برگشتن را کُشت؛
نه دری ماند برای باز شدن
نه پُلی برای برگشت،
همان که کسی اورا به اندازه ی من دوست نخواهد داشت، برایم کافیست.
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن