ما سه نفر بودیم... صدایمان می زدند انار خندان...بس که می خندیدیم به کار و حال این دنیا...معلممان می گفت زود پیر می شوید چون زیادی می خندید...اما در خیال ما پیری و زوال جایی نداشت...بین خودمان مسابقه گذاشته بودیم برای زود بزرگ شدن...یکی لابلای دیوان حافظ قد می کشید و دیگری گلستان خوانی می کرد... من اما می نوشتم فقط... از بهار، از رویا، از عشق، از بیکرانگی بی مرز این جهان...یکی از ما بهار نوجوانی را ندید و چون دانه های انار آرزوهایش پاشیده شد بر خاک کوچه...ما اما دانه ها یش را جمع کردیم..و دانه به دانه چون تسبیحی مقدس به گردن انداختیم... گاه گاهی که به مزار سعدی میرویم به یادش برگی گلستان می خوانیم و دانه ای از آن تسبیح به حوض ماهی می اندازیم...دروغ چرا...ما پیر شدیم ..نه به خاطر خندیدن های بسیار...ما پیر شدیم از همان روزی که جهان را جدی گرفتیم...از روزی که دیوان حافظ را گذاشتیم لب طاقچه برای شب های یلدا...ما پیر شدیم از وقتی که شعری نخواندیم، از روزی که نسرودیم و از لحظه ای که بزرگی جهان غافلگیرمان کرد...آری ما در جوانی پیر شدیم.
ZibaMatn.IR