دلبندم امروز نفسم بند آمد..نه از شدت ترس، نه از دویدن و نه بیماری...وقتی گفتی می آیی نفسم از شوق دیدنت بند آمد...درست مثل روز بسیار دوری در گذشته ام که به شوق پیروزی تمام مسیر مسابقه را با تمام سلول هایم دویده بودم....شبیه شبی که اتوبوس در جاده ای بارانی رهایم کرد و من از شوق شگفتی های پیش رو نفسم بند آمد..یا زمانی که لابلای شعرهای فروغ، از شدت شگفت زدگی ام در برابر درک روح زلال و لرزان آدمی نفسم بند آمد... یا شبیه اولین باری که عاشق شده بودم...دلبندم اگر جهان هنوز شگفت زده ات می کند...اگر دلت را چیزی یا شخصی می لرزاند..اگر هنوز مفهوم جاذبه یِ زمین مبهوتت می کند.. اگر بوی اولین باران پاییزی هوش از سرت می پراند...اگر صدای کسی را چون جانت شیرین می پنداری...اگر عطر نارنگی لبخند بر لبت می نشاند... یقین بدار که عاشقانه زندگی می کنی..دلبندم زندگی چیزی نیست جز شوق سرشاری برای زیستن...برای دیدن...دوست داشتن و دوست داشته شدن...پس اجازه بده هربار که نفسم از دیدنت بند می آید به جهان لبخند بزنم و با غرور بگویم من هنوز عاشقانه زنده ام.
ZibaMatn.IR