.
چه کسی فکرش را می کرد یک بعد از ظهر سرد غمگین، روی کف پوش های سنگی پیاده روی تاریکی در استانبول یک پنصد تومانی ایرانی پیدا کنم که رویش با خودکارِ آبی نوشته شده:
-<دوستت دارم>؟
اسکناس را جلوی چشم هایم نگه می دارم و کمی پشت و رویش را نگاه می کنم.
چقدر خطی که روی اسکناس نقش بسته، برایم آشناست.
دیدن آن پنصد تومانی به یک باره من را به همان بعد از ظهر سرد کوچه پس کوچه های تهران می کشاند که برای اولین بار دیدمت!
به همان روز که با هزار مکافات فقط توانستم یک خودکار آبی جور کنم و روی تنها اسکناس پنصد تومانی ته جیبم، بنویسم:
-《دوستت دارم》
بدون هیچ آدرس و شماره ای، تنها دلم می خواست آن را به تو بدهم.
می دانی؟
آن پنج هزار تومانی تمام دارایی آن روزم بود، که در دستت گذاشتم و بدون آن که حرفی بزنم یا نگاهی کنم، دور شدم.
بعدش هزار بار از خودم سوال کردم که از کجا معلوم نوشته ی رویش را خوانده باشد؟
از کجا معلوم آن پنصد تومانی تبدیل به یک شاخه ی رز سرخ نشود و در دستان غریبه ای آرام نگیرد؟
چه اهمیتی داشت؟
راستش وقتی داشتم آن پنج هزارتومانی را به سمتت تعارف می کردم، برایم مهم نبود که بعدش باید تا خیابان پیروزی پیاده کز کنم.
فردایش سرما بخورم و دانشگاه نروم و تنها درس پیش نیازم را به خاطر آن سرما خوردگی دوست داشتنی حذف کنم.
یا حذفم کنند و بعدش هم از ترس سرباز شدن به ترکیه فرار کنم.
اصلا دیگر چه فرقی می کند؟
آن روز تمام دارایی م همان پنصد تومانی بود!
به جیب هایم دست می کشم، سیگار ندارم. هیچ چیز ندارم؛ جز یک دنیا خاطراتی که دوباره به سرم آوار شده است و البته یک پنصد تومانی ایرانی در قلب استانبول.
نویسنده:
علیرضاسکاکی
ZibaMatn.IR