بعد از آن روز دیگر نه صدایت را شنیدم و نه چهره ات را دیدم.
سال ها می گذرد از آن روز تا امروزی که دیگر چهره ات را به یاد نمی آورم. سخت بود ولی از هر چیزی که تو را به من وصل می کند فاصله گرفتم. نباید چیزی از خاطرات رابا خود نگه می داشتم چون در حق خودم و جوانی ام خیانتی بزرگ می کردم. گیتاری که باآن برایم می نواختی و از این دنیای شلوغ و پراسترس دور می شدم را امروز به یکی از شاگردانم هدیه دادم. چون دیگر به کار من نمی آمد ولی برای او شروعی دوباره شد. یک به یک با رفتنت گلدان های حُسن یوسف مان پژمرده شدند و همه شان را در جا به سطل زباله انداختم. سال ها می گذرد،امروز نامه ای بدستم رسید، روی آن نامم ذکر شده بود برای مهمان در کنسرتی بزرگ در تهران(برج میلاد)
کنسرتی باشکوه، شاهکاری از همان شاگرد قدیمی. حالا زیبا و جوان شده بود برعکس من که گردِسفیدی بر روی موهایم نشسته بود. به آغوشم کشید و بابت آن هدیه ارزشمند بسیار تشکر کرد.
موسیقی زیبایی را نواخت. غمگین و دلنشین. که تک تک سلول های بدنم را به لرزه انداخت، انگار تمامی آن نُت ها را می شناختم. یاد خاطرات خودمان افتادم هنوز هم سخت است فراموش کردنشان. در پایان مراسم آن قطعه را تقدیم من کرد. سال ها قبل من به دختری با استعداد و با هدف که چهره اش در خاطرم نیست گیتاری هدیه دادم، اما در صندوقچه ای قفل شده، در گوشه ای از قبلم خاطراتش خاک می خورد.
نه تنها چهره ی تو، بلکه هیچ کَس در خاطرم نمی ماند.
\چه جایِ غمگینی ست تهران آن هم بدون تو...\
ZibaMatn.IR